آدمها و چهرهها، این گنبد مینا، تنهایی زیبا و شکست شخصی کرونا.
به راه بادیه را می توانید روی بیشتر اپ های پادکستینگ گوش بدهید.
Apple Podcasts, Amazon Music, Castbox, Radio Public, Pocket Casts, Spotify, Google Podcasts, Anchor

چهرهها
این را قبلا نگفتهام؟ من دارم یاد میگیرم که ببینم. تازه شروع کردهام. هنوز خوب نیستم. اما قصدم اینست که بیشترین بهره را از وقتم ببرم.
برای مثال قبلا هرگز متوجه نبودم که چه تعداد چهره وجود دارد. آدمها خیلی زیادند اما تعداد چهرهها خیلی بیشتر است، چونکه هر شخص چند تا از آنها دارد. آدمهایی هستند که یک چهره را برای سالها می پوشند، طبیعتا کهنه میشود، کثیف میشود و درزهایش شکافته و چون دستکشهای پوشیده شده در یک سفر طولانی گشاد. آنها آدمهای ساده لوح خسیس هستند، هرگز عوضش نمیکنند، حتی تمیزش هم نمیکنند. می گویند همین به اندازه کافی خوب است و چه کسی میتواند خلافش را به آنها ثابت کند؟ البته از آنجاییکه آنها چندین چهره دارند ممکن است بپرسید که با چهره های دیگرشان چکار میکنند؟ توی انباری نگهشان میدارند. بچههایشان آنها را خواهند پوشید. اما گاهی اتفاق می افتد که سگهاشان با آن چهرهها بیرون بروند. و چرا که نه؟ یک چهره یک چهره است.
آدمهای دیگر چهره هایشان را بسیار سریع عوض میکنند. یکی پس از دیگری میپوشند و کهنهاش میکنند. آنها در ابتدا گمان میکنند که منبع بی پایانی از چهره دارند، اما وقتی که هنوز به چهل سالگی نرسیدهاند به آخریش میرسند. قطعا چیز ناراحت کنندهای در اینجا هست. آنها به مراقبت کردن از چهرههایشان عادت ندارند. آخرین چهرهشان ظرف یک هفته نخ نما می شود، سوراخ سوراخ، بعضی جاها به نازکی کاغذ و بعد کم کم آسترش پدیدار، آن ناچهره و آنها در حالیکه آن را به صورت دارند اینور و آنور می روند.
اما آن زن، آن زن: او کاملا در خود فرو رفته بود، به روی دستانش. گوشه خیابان نوتردام بود. به محض دیدنش شروع کردم به بی صدا قدم برداشتن. وقتی آدمهای فقیر در حال اندیشیدن هستند نباید مزاحمشان شد. شاید هنوز ایدهای به ذهنشان برسد.
خیابان خیلی خالی بود، خالی بودنش کسل شده بود و قدمهایم را از زیر پاهایم می کشید و دور و برشان در سراسر خیابان همچون کفشهای چوبی تلق تلق راه میانداخت. آن زن وحشت زده بلند شد، از خودش بیرون آمد، آنقدر سریع و آنقدر شدید که چهره اش در دو دستش جا ماند. می توانستم ببینمش، فرم گودش را. تلاش غیر قابل وصفی لازم بود که نگاهم را از آن دو دست برندارم و به چیزی که از آنها کنده شده بود نگاه نکنم. از دیدن یک چهره از درون، به لرزه افتادم اما خیلی بیشتر از آن سر لخت پوست کنده می ترسیدم که آنجا بی چهره انتظار میکشید.
علی سخاوتی یکجا گفته بود مردم جنوب باید به خاک عادت کنند و با خاک زندگی کنند و با خاک منطبق بشند. کاش جای اینکه بین تهران و شمال و کانادا در آمدوشد باشه چند سال بیاد پیش ما خوزستان زندگی کنه.
دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد
**سعادت آن کسی دارد که از تن ها بپرهیزد
* سعدی جانماز آب میکشید
* “معاشرت بر دانایی میافزاید ولی تنهایی مکتب نبوغ است” . چهار ماه آخر سربازی، سرباز سیستم بودم. این جمله رو بکگراند ویندوز نوشته بودم.
* حرفزدنت با خودت جذابه اما وقتی دربارهی اتفاقات روز اجتماعی حرف میزنی اذیتکنندهای. آدمو به دنیای خودت میکشی. دنیایی که نمیشه به سادگی زندگیش کرد. آدمی شبیه هیچکس.
* اونقدر آدمو با خودت درون داستانت میکشونی که من اصلن حال پیدا نمیکنم با حرفات مخالفت کنم یا ازت سوال بپرسم.
* صورتک داشتن آدمها از نثر ریلکه رو از اول تا آخر به حکایت جانماز آبکشیدن سعدی ربط دادی. که من اینو فقط صرفا فرمالیستی دیدم، نه معنادار، چون سعدی حرف از پوستین زده و ریلکه حرف از نقاب و صورتک اینا رو بهم لینک میدادی. شاید خیلی انتزاعی این دو بهم ربط پیدا کنند مثل یک شعر که نباید از چراییش پرسید، شعری فرمالیستی که در این دو شعر پوستین/نقاب آمده.
* بعد از دو سال اومدم پادکستی ازت گوش کردم، بعنوان خوانندهای از سال ۹۳ .
* شاید این روزها توی مغازه که نشستم پادکستهاتم یکیبهیکی گوش بدم. فرصت خوبیه وقتم هم پرمیشه.
هلوووو بر شما آقای سخاوتی با این قسمت خیلی حال کردم. بخصوص اون شعرِ درباره پرسشها و اینکه بلاخره جوابشون رو در زمان مناسب زندگی و درک میکنیم و این حرفا. و همینطور زیبایی و حفظ اصالت خویشتن در تنهایی رو خیلی دوست داشتم و دارم. تولد دوستاتون هم مبارک و چه فرخنده روزی 21-22 بهمن ای جونم. قطعا دو یا سه بار دیگه این قسمت رو گوش میکنم. اون گوی و پامنار و سایکدلیک باز ها و از همه باحال تر چای آیواسکا گوارای وجوددددددد!