کلیسای جامع
داستانی عمیق از چیزهایی که یک نابینا می بیند و چیزهایی که یک بینا نمی بیند.
قسمتی از داستان کلیسای جامع:
“اون تابستون توی سیاتل، زنم به کار نیاز داشت. اون هیچی پول نداشت. مردی که قرار بود باهاش آخر تابستون ازدواج کنه توی دانشکده افسری بود. اونم هیچی پول نداشت. اما اون عاشق پسره بود و پسره هم عاشق اون بود. اون یه آگهی استخدام توی روزنامه دیده بود: خواندن برای یک مرد نابینا، و یه شماره تلفن. اون تلفن زد و رفت اونجا، بلافاصله استخدام شد. اون با این مرد نابینا سراسر تابستون کار کرده بود. اون یه چیزایی مثل گزارش و موارد مطالعاتی برای اون مرد می خوند. زنم به اون کمک می کرد که دفتر کارشو تو اداره خدمات اجتماعی شهرستان، مرتب کنه. زن من و مرد نابینا دوستای خوبی شده بودن. من اینا رو از کجا می دونم؟ زنم بهم گفت. و یه چیز دیگه هم بهم گفت. روز آخر کارش ازش خواسته بود که صورتشو لمس کنه. اون موافقت کرده بود. زنم به من گفت که اون با انگشتاش همه قسمتای صورتشو لمس کرده بود، بینیش، حتی گردنش! اون هرگز اینو فراموش نکرد. حتی سعی کرد یه شعر دربارش بنویسه. اون همیشه سعی می کرد یه شعر بنویسه. اون سالی یکی دو تا شعر می نوشت، معمولا بعد از اینکه یه چیز مهم براش اتفاق می افتاد.”
خرید آنلاین این داستان صوتی:
خرید آنلاین مجموعه چهار قسمتی: