آزادی کامل یا طیران آدمیت قسمت دوم

یک اتوبوس از امیرآباد شمالی تا میدان انقلاب، یک اتوبوس ازمیدان انقلاب تا میدان امام حسین، یک مینی بوس از میدان امام حسین تا سه راه تختی و یک سواری از سه راه تختی تا پادگان صفوی من را به جایی می رساندند که باید خدمت سربازیم را می کردم. بيست و یک ماه. این فرایند طاقت فرسا که از ساعت یک ربع به شش تا هفت و نیم طول می کشید آغاز برنامه ای بود که من ماهها خودم را زندانی آن حس می کردم. زندانی که مثل خوره روح من را می خورد. از ساعت هفت و نیم تا یک ربع به دو زمان کش می آمد. هر دقیقه مثل ساعتها و روزها می گذشت. مخصوصا اگر مجبور می شدم چرندیاتی را در مایکروسافت اکسل یا زرنگار تایپ کنم. من. علی سخاوتی. مهندس نرم افزار از دانشگاه صنعتی شریف. بعضی وقتها هم روی صفحه مانیتور داستانهای کوتاهی به زبان انگلیسی می خواندم که بر روی یک فلاپی دیسک با خودم همیشه همراه داشتم. بعضی وقتها با یکی دو سرباز دیگر چرت و پرت می گفتیم و خیال پردازی می کردیم یا غر می زدیم و به زمین و زمان فحش می دادیم. رکیک ترین و آبدارترین فحش هایی که تصورش را بکنید. بعضی وقتها 300 برگ کاملا سیاه پرینت می گرفتیم تا پرینتر از کار بیفتد. بعضی وقتها با گیره کاغذ مجسمه درست می کردم. تا اینجا ساعت شده بود نه و نیم.

ساعت یک ربع به دو. یک سواری تا سه راه تختی. آنجا لباسم را پشت یک درختی چیزی عوض می کردم. کفش و لباسم را با یک کیف سامسونت که در آن زمان هنوز مد بود با خودم می بردم. یک سواری دیگر تا سه راه تهران پارس. یک اتوبوس تا چهاراه ولی عصر و یک سواری تا چهارراه پارک وی من را می رساندند به محل کارم. حدودا ساعت سه عصر می رسیدم و تا یازده دوزاده شب کار می کردم. یا بهتر است بگویم سر کار می ماندم. بیشتر روزها فقط می توانستم یک وعده غذا بخورم.

حدود ساعت یازده و نیم شب که از محل کارم بیرون می آمدم با یک سواری تا میدان ونک و سواری دیگری تا جایی از اتوبان کردستان می رسیدم که بتوانم با یک پیاده روی یک ربعه به خانه برسم. حدود ساعت دوازده شب.

این روتین که برای ماههای متوالی ادامه داشت ممکن است برای شما عادی به نظر برسد ولی در آن زمان احساساتی در من ایجاد می کرد که برای خودم عجیب و غریب و برای اطرافیانم نگران کننده بود. خودم را درون زندانی احساس می کردم که با بی عدالتی هرچه تمام تر توسط نیروهای ناشناخته ای برای از بین بردن من طراحی شده بود. نیروهایی که فکر انتقام گرفتن از آنها تمام ذهن من را به خودش مشغول می کرد. آیا تا به حال خودتان را در حال به رگبار بستن آدمهای بی گناهی که در پیاده روهای شلوغ میدان انقلاب راه می روند تصور کرده اید؟ آنروزها من به چنین چیزهایی فکر می کردم.

تا اینکه بالاخره بیست و یک ماه تمام شد و من هم مثل میلیونها آدم (مذکر) دیگری که توی خیابان می بینید یک کارت پایان خدمت به کارتهای دیگرم اضافه شد. کارتی که آنرا سند آزادی خودم می پنداشتم. من بالاخره آزاد شده بودم.

کمتر چیزی هست که به اندازه آزادی توسط همه آدمها در هر زمانی و مکانی و فرهنگی دارای ارزش و احترام بوده باشد. هر کسی را ببینید یا به دنبال آزاد شدن از چیزی است. یا به آزادی که بدست آورده افتخار می کند و حول و حوش آن داستان سرایی. هرملتی چندین و چند نماد و قهرمان آزادی دارد. خیابانها و میدانها و مجسمه هایی به نام آزادی در بیشتر شهرهای دنیا پیدا می شوند. اخبار پر است از ماجرای کسانی که برای آزادی می جنگند. آدمهای بدی وجود دارند که آزادی دیگران را ازشان گرفته اند. بعضی ها برای آزادی شعر و ترانه می سرایند، کتاب می نویسند یا فیلم می سازند. بعضی ها به کسانی که آزاد هستند غبطه می خورند یا حسودی می کنند. آزادی بعضیها به دلیل منافع اجتماعی یا ملی از آنها گرفته می شود. بعضی ها پول را چون به آدم آزادی می دهد دوست دارند. مدیری خوب است که کارمندانش را آزاد می گذارد یا به آنها آزادی عمل می دهد. میلیونها نفر به دنبال بدست آوردن آزادی مهاجرت می کنند. بعضیها آزادیشان را دوست دارند. کشورها (ملتها) تاریخشان را به دو قسمت قبل و بعد از آزادی تقسیم می کنند. بعضیها همه چیزشان را فدای آزادی می کنند. و الخ.

 

آزادی زیر چرخ کبود

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

ولی برای چی؟ به چه دلیل؟

چرا آدمیزاد اینقدر برای آزادی ارزش قائل شده است و می شود؟ آیا واقعا آزادی اینقدر در زندگی ما آدمها مهم است؟ آیا آزادی ارزش این همه جنگ و خون و چیزهای دیگر را دارد؟ نه جدی؟ شواهد زیادی هست که نشان می دهد آمیزاد برخلاف چیزی که می گوید، در عمل نه تنها به آزادی وقعی نمی گذارد بلکه در بسیاری از مواقع از آن گریزان هم هست.

اریک فروم در کتاب گریز از آزادی “آزادی از چیزی” (آزادی منفی) را از “آزادی به/برای چیزی” (آزادی مثبت) متمایز می کند. او معتقد است که آزادی از چیزی یعنی تلاش برای رهایی از قید و بندهایی که نیروهای خارجی مانند جامعه به ما تحمیل می کنند. تلاشی که معمولا احساسات منفی مانند پوچی یا اضطراب به همراه می آورد. از سوی دیگر آزادی به چیزی یا آزادی مثبت به خلق چیزی منجر می شود.

فروم معتقد است از آنجاییکه که فرایند “آزادی از” به خودی خود تجربه لذت بخشی نیست بسیاری از آدمها سعی می کنند به جای استفاده سازنده از آن، اثرات منفیش را با پرورش دادن افکار و رفتاری که نوعی از امنیت برای آنها فراهم می آورد، به حداقل برسانند. افکار و رفتاری مانند زورگویی، نابودگری و همرنگ جماعت شدن.

شخصیت زورگو که فروم او را هم سادیست و هم مازوخیست می داند سعی می کند با تحت کنترل درآوردن دیگران نوعی نظم به دنیای خودش بدهد. آدمهای زورگو همچنین تن به کنترل نیروی برتری در قالب یک شخص یا یک ایده انتزاعی می دهند. و با این تعریف چه کسی زورگو نیست؟ هر آدمی گه گداری دوست دارد که دیگران آنگونه که او می خواهد رفتار کنند. یا فکر بکنند. یا حرف یزنند. شما اینجوری نیستید؟ حالت دوم یعنی مازوخیسم البته شیوع بیشتری دارد. در برابر انتخابهای متعدد بیشتر آدمها دوست دارند که کسی به آنها جواب درست را بگوید و بار تصمیم گیری و مسئولیت متعاقب آنرا از روی دوش آنها بردارد. یک نمونه بارز این رفتار در تمایل به ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر و بالاتر در مؤسسات آموزشی عمومی مثل دانشگاهها دیده می شود. جایی که دامنه انتخاب و نیاز به تصمیم گیری آدمها قرار است به حداقل برسد.

شخصیت زورگو با روحیه سادیستیش سعی می کند چیزی یا کسی را تحت کنترل خودش دربیاورد. آدم نابودگر به طور مشابهی سعی می کند تا چیزی را که نمی تواند تحت کنترل خودش بگیرد نابود کند. شما با رعایت همه قوانین در حال رانندگی هستید. یک دفعه یک خری از سمت راست جلوی شما می پیچد. در این لحظه ممکن است دستخوش احساسات مختلفی بشوید. یکی از آنها اینست که کاش می توانستید با یک وانت بزرگ ماشین یارو را له کنید. اگر دو کیلومتر جلوتر ببینید که چپ کرده و ماشینش در حال سوختن است به احتمال زیاد دلتان خنک خواهد شد. اخیرا کسی به من یک چک داد که چند روز پیش برگشت خورد. یارو تلفن من را جواب نمی دهد و وقتی هم که بعد از بیست تا تماس بالاخره جواب می دهد با یک بهانه سطحی و با آرامش کامل یک وعده سرخرمن می دهد. رفتار این آدم برای من قابل کنترل نیست. ای کاش می توانستم زندگیش را نابود کنم. فقط برای پنج میلیون تومان.

 

همرنگ جماعت

بعضی ها هم ناخودآگاهانه افکار و عقاید عرف جامعه را می پذیرند و آنها را به عنوان عقاید شخصی خودشان تجربه می کنند. همرنگ جماعت شدن به آنها اجازه می دهد که از تفکر آزاد اجتناب کنند. فرایندی که معمولا باعث اضطراب می شود. ایده هایی در زمینه کار، تحصیل، زیبایی، هنر، مذهب، اخلاق، اقتصاد، دموکراسی، سکس، موفقیت و غیره را از جماعت می گیریم و آنها را مال خودمان می کنیم. ایده هایی در باب خور و خواب و خشم و شهوت. بدون تفکر آزاد.

اگرچه هر آدمی ممکن است برداشتی شخصی و متفاوت از آزادی داشته باشد ولی به نظر می رسد که آزادی آنقدرها هم مورد خواست و احترام آدمها نیست. سیسرون فیلسوف رومی آزادی کامل را در بردگی یک مجموعه محدود از قوانین می دانست. به عبارت دیگر پذیرش محدودیتها آزاد کننده است. مثلا همین (قانون یا فرهنگ) تک همسری را در نظر  بگیرید. صرف نظر از همه مشکلات، درد سرها و انتخابهای جذاب احتمالی در آینده، آدم ها را از فشار دائمی بیشینه کردن بازگشت سرمایه احساسیشان آزاد می کند.

 

مطالب مرتبط آینده

انتخاب آزاد یک مجموعه از قوانین و بردگی آن

داستان دو ماه خدمت سربازی من در یاسوج و ناتوانیم در ارتباطات بین فردی

 

10 دیدگاه

  1. سلام علی آقای سخاوتی عزیز !
    بزرگتر که میشم بیشتر حس همذات پنداری با شما پیدا میکنم، شاید جای این کامنت تو پست زندگی پر هدف بود، ولی اینجا نوشتم.
    الان که اوایل نیمه ی دوم سومین دهه از زندگی ام را شروع کرده ام (شروع شده است) هنوز نمیدانم چه میخواهم بکنم، ولی خب حتی از شما راهنمایی هم نمیخواهم مگر در قالب فید کردن ذهنم، اعتیادی که بهش دچار شدم، فکر کردن و کتاب خوندن !
    توسعه فردی چند سالی ست که دغدغه ام شده، بعد از زیارت و مصاحبت گرمی که در منزل شما داشتم، به مد بودن و داشتن به تعبیر هایدگر بیشتر فکر کردم، ولی خب توسعه فردی برای من یعنی استفاده حداکثر از پتانسیل ها !

    بنظرم میاد که داشتن روابط خوب علاوه بر خود با دیگران بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم مهمه؛ برخلاف شما من مد “آره گفتن” به ایده ها برام ساخته، شاید بپرسید چرا! چون لااقل اطرافیان من به زعم خودم ایده ای ندارند، ناگفته نمونه خودمم کاری نمیکنم و از اینکه دیگران کاری میکنند ولو مزخرف، ناراحت نمیشم‌ یعنی برام اهمیتی نداره:
    یا شغل پدر پولدار دارند
    یا به تعبیر شما و به نظر من دچار علم زدگی هستند،‌حتی غیر از نظام آموزش رسمی و دانشگاه
    یا اصلا ایده ای وجود نداره، بار میخوره
    یا تب کارآفرینی و فروشگاه اینترنتی و دیجیکالا شدن و غذای ارگانیک و زود فود تا قصابی و الخ بقول شما وجو داره
    یا یه جور آرزوهای آموخته شده است از نگاه من، به این معنا که یک سری توهمات رو خانواده و دانشگاه تو مغز آدم کردن که با درک ناقص من از فضای اقتصادی کشور به صرفه نیست، مثلا صرفه جویی در انرژی نه برای کاهش هزینه ی خود و رفاه شخصی، برای کمک به وزارتخونه ی ورشکسته نیرو که تفکر سیستمی قوی لازم داره!

    علی سخاوتی بری من یعنی امکان و امکان یعنی کتاب امکان، کتابی که سه بار خوندم ولی حتی یکبارش کامل نبوده ! متاسفانه !

    خب واقعیت اینکه من دچار کمالطلبی و تبعاتش مثل اهمال کاری و …. هستم، اون سه نقطه خیلی مهمه!

    من از مهندسی مکانیک یا بهتره بگم انرژی به صنایع تغییر گرایش دادم تا شاید تمایزی برای خودم ایجاد کنم با ارشد خوندن،‌ولی بنظرم فایده نداشته !
    از کار دولتی بیزار بودم تا اینکه یکی از دوستان که برخلاف من از رزومه و خصوصا معدلی آکادمیک خوبی برخورداره (معدل لیسانسم کمی بالاتر از دوازده و ارشد تا به اینجا که ترم سه هستم مشروط) و برخلاف من مذکر نیست، در کسوت طراح پره های کمپروسور شرکت مپنا با تمام مزایا و راننده و حقوق پایه ورای دو تومن در ماه مشغول بکار شد.

    من ماندم و عمری که به پایه کسب مهارت و شنیدن و خوندن و فکر کردن بصورت خودآموز و بدون اخذ مدرکی از جایی گذشت و ادامه ی ارشد و التماس برای تنزل دوره و none thesis کردن و خدمت مقدس سربازی پیشرو و ادامه ی عمرسوزی،
    این همه قصه گفتم که آخرراز نویسنده امکان سوال بپرسم که بنظر شخصی شما چه کسانی و کجاها حاضرند و باور. اعتماد میکنند به کسی که خودش سعی کرده یاد بگیره ؟

    پینوشت: صحبتهای این پست من رو یاد کتابی به نام تناقض انتخاب و نویسنده اش یعنی بری شوارتز انداخت، آقای شعبانعلی معرفی کرده بودش، ویدئویی هم در تد با همین موضوع داره که لااقل واسه من جالب بود، امیدوارم دوستان دیده باشند،
    با تشکر و امتنان و ممنون از وقتی که هر دوستی برای خوندن این حرف ها صرف کرد.

  2. سلام جناب آقای سخاوتی
    من زمانی که 10 ماه خدمت بودم با کتاب امکان شما آشنا شدم البته فایل صوتی آن. کتاب شما کمک بزرگی به من کرد وقتی از تجربه خودتان در زمانی که خدمت بودید گفتید اینکه در یاسوج فقط به فکر بازگشت و اتمام دوره بودید ،من برعکس شما در تمام طول خدمت سربازی خودم را از مطالعه دور نکردم من در زاهدان خدمت کردم شرائط را برای خودم فراهم کردم تا بتوانم کتاب های زیادی مطالعه کنم از خدمت سربازی متنفر بودم اما وقتی که مطالعه می کردم امیدوار میشدم روزانه 6 ساعت مطالعه حتی بیشتر روزها کار های اداری را انجام نمی دادم و به نحوی جیم می زدم و ی گوشه برا خودم مطالعه می کردمبا این حال زاهدان را خوب گشتم موزه ها ساختمان های قدیمی بازار ارتباط با اهل تسنن به طور کلی تجربه خوبی کسب کردم هم سطح علمی خودم را بالا بردم و هم ارتباطاتم را .
    اما آزادی تا زمانی که داریم قدرش را نمی دونیم اما زمانی که رفتیم خدمت قدرش را دونستیم آزاد باشی که هر روز صبح دوش بگیری اصلاح کنی لباس مورد علاقه خودت را بپوشی صبحانه دلخواه برنامه ریزی برا زندگی تفریح با دوستان آزادی اندیشه و حتی آزادی انتخاب از وقتی که برگشتم شیراز حتی قدر شهر و کوچه خودمون را هم با همه کاستی هاش بیشتر می دونم

  3. از خواندن نوشته های شما لذت می برم . روشن و واضح و بی حاشیه نوشتنتان را دوست دارم. مرسی که نظراتتان را می نویسید. همین

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *