الف-
مرا دیگر انگیزه ی سفر نیست.
مرا دیگر هوای سفری به سر نیست.
ب-
قطاری که نیم شبان نعره کشان از ده ما می گذرد
آسمان مرا کوچک نمی کند
ج-
و جاده ئی که از گرده ی پل می گذرد
آرزوی مرا با خود
به افق های دیگر نمی برد.
د-
آدم ها و بوی ناکی دنیاهاشان
یک سر
دوزخی است در کتابی
که من آن را
لغت به لغت
از بر کرده ام
ه-
تا راز بلند انزوا را دریابم
راز عمیق چاه را
از ابتذال عطش.
و-
بگذار تا مکان ها و تاریخ به خواب اندر شود
در آن سوی پل ده
که به خمیازه خوابی جاودانه دهان گشوده است
ز-
و سرگردانی های جست و جو را
در شیب گاه گرده ی خویش
از کلبه ی پابرجای ما
به پیچ دور دست جاده
می گریزاند.
الف-
مرا دیگر
انگیزه ی سفر نیست.
ح-
حقیقت ناباور
چشمان بیداری کشیده را باز یافته است:
ط-
رویای دل پذیر زیستن
در خوابی پادرجای تر از مرگ،
ی-
از آن پیش تر که نومیدی ی انتظار
تلخ ترین سرود تهی دستی را باز خوانده باشد.
ک-
و انسان به معبد ستایش های خویش
فرود آمده است.
ل-
انسانی در قلمرو شگفت زده ی نگاه من
در قلمرو شگفت زده ی دستان پرستنده ام.
انسانی با همه ابعادش – فارغ از نزدیکی و بعد –
که دست خوش زوایای نگاه نمی شود.
با طبیعت همه گانه بیگانه ئی
که بیننده را
از سلامت نگاه خویش
در گمان می افکند
چرا که دوری و نزدیکی را
در عظمت نگاه او
تاثیر نیست
م-
و نگاه ها
در آستان رویت او
قانونی ازلی و ابدی را
بر خاک
می ریزند…
الف-
انسان
به معبد ستایش خویش باز آمده است.
انسان به معبد ستایش خویش
باز آمده است.
راهب را دیگر
انگیزه ی سفر نیست.
راهب را دیگر
هوای سفری به سر نیست.
جاده، آن سوی پل سروده احمد شاملو
پانوشت
دقیقا نمی توانم بگویم که اتوبوسهای قزوین-تهران آسمان مرا کوچک می کردند یا هواپیماهایی که به تابلوی نشستن و برخاستنشان زل می زدم، آرزویم را به افقهای دیگر می بردند. هر چه بود اگر انگیزه ای در آن سالها داشتم انگیزه سفر بود و اگر هوایی در سرم بود هوای رفتن به آن سوی پل. به مکانی که عطر تصنعی گوشه ای از تاریخش مشامم را به جای بوی ناکی دنیاهای آدمهایش پر می کرد.
نمی دانم رها کردن مکانها و تاریخ در خواب ابدی مرغ است یا بنا کردن کلبه ای پابرجا تخم مرغ. در هر صورت هر دو لازمند که بتوانی سرگردانی های جست و جو را به کمی آنطرف تر بگریزانی. وگرنه دو ماه بعد از مهاجرت به کانادا شروع می کنی به فراهم کردن مقدمات مهاجرت به آمریکای جنوبی. تا به هر جمعیتی نالان نشوی ابتذال عطش رهایت نمی کند. انگیزه مهاجرت هم همینطور. انگیزه طلاق هم همینطور.
به جای بحث سر اینکه جستجو از آن چشم است یا حقیقت، همینکه چشمهایت را به اندازه کافی باز نگه داری برای یافتن یا یافته شدن حقیقتی که خیلی وقتها باور نکردنی است، کافیست. حقیقتی مثل اینکه زندگی می تواند دلپذیر باشد. بعد از همه روزها و سالهای افسردگی که به فکر فرار یا خودکشی گذراندی.
چشمانت را که به اندازه کافی باز نگه داری کم کم از نزدیکی و بعد و زاویه نگاه، فراتر می روی و باز می آیی به جام جمی که سالها خودت -بی خبر- داشته ای. به همه چیزهایی که دنبالشان بودی و ستایششان می کردی. باز می آیی به اینجا. به کلبه پابرجای خودت.
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد