مادر بزرگ من شش پسر داشت. یک روز مادربزرگ من از یکی از آنها که خانه اش در جوار خانه مادربزرگ من بود، یک کیلو شکر تقاضا کرد. آن پسر با بهانه ای این تقاضا را رد کرد. بعد از مرگ مادربزرگم آن پسر و برادرانش که کارهای مشابه زیاد کرده بودند، تا سالها برای مادربزرگم دراین ایام نذری می دادند.