از شستشو تا بنباران مغزی

دیروز گوینده اخبار از توی رادیوی تاکسی داشت می گفت که تقریبا 180 هزار نفر در آزمون دکترای غیر پزشکی (پی. اچ. دی.) شرکت کرده اند. با 35 درصد رشد نسبت به سال قبل. 180 هزار نفر رقابت می کنند که با کنکور و انتخاب رشته بر اساس نتیجه آن دکترا بخوانند. دو دقیقه به این موضوع فکر کنید.

180 هزار نفر با مدرک کارشناسی ارشد را تصور کنید که حاضرند بر اساس نتیجه یک مسابقه تصمیم بگیرند که دو سه چهار سال آینده عمرشان را به تحصیل چه رشته ای و کسب مدرک دکترایش بگذرانند. بقیه عمرشان را که امیدوارند به تدریس آن رشته بگذرانند بماند. در کدام دانشگاه و زیر نظر کدام اساتید بماند. تعداد این آدمها خیلی زیاد است. کاری هم که انجام می دهند به شکل خیره کننده ای غیر منطقی و حتی غیر اقتصادی به نظر می رسد. سؤال اینست که چرا این همه آدم (به آنها شرکت کنندگان آزمونهای مقاطع پایینتر و بالاتر را هم اضافه کنید) هر ساله و با یک رشد 35 درصدی دست به چنین کاری می زنند؟

مسلما جواب این سؤال “ز گهواره تا گور دانش بجوی” نیست. چرا؟ چون یکی از دانشجویان من در مقطع کارشناسی ارشد در ورقه امتحانیش به جای بمباران نوشته بود بنباران. دلیلم سطحی و غیر قانع کننده است؟ دلایل زیر چطور؟

  • میزان دانشی که در دانشگاه جسته می شود هیچ نسبت مستقیم یا غیر مستقیمی با وقت و انرژی و هزینه ای که برایش صرف می شود ندارد. جستن دانش فقط و فقط و فقط و فقط (این کلمه را باز هم بنا به سلیقه خودتان تکرار کنید) یک چیز لازم دارد. اهمیت دادن به کسب آن. مؤلفه ای که فقدانش در جای جای سیستم آموزش عمومی به راحتی قابل مشاهده است.
  • به دلیل وجود اینترنت. دانشی که از طریق اینترنت قابل جستن است از نظر حجم، تازگی، کیفیت، تنوع، سرعت، هزینه، زمان و غیره برای جوینده دانش امکانی را فراهم کرده است که هیچ دانشگاهی فراهم نمی کند. کنکور هم لازم ندارد. رقابتی هم در کار نیست. استرس امتحان و دادن جواب درست هم ندارد. زمان ما با زمان امیرکبیر یا دکتر حسابی یک فرق اساسی دارد. بوعلی سینا اگر دسترسی به کتابخانه فلان شاه نداشت شاید بوعلی سینا نمی شد. خوشبختانه ما آن دوران را پشت سر گذاشته ایم. البته اگر با اینترنت ملی به آن برنگردیم.

 

حالا من به شما می گویم که چرا سالانه چند صد هزار نفر (یک میلیون و چند صد هزار نفر) در کنکورهای مختلف شرکت می کنند. دلیلش حتی مدرک گرایی هم نیست. توجیه قضیه با مدرک گرایی فقط ساده سازی مسئله و یک توضیح عامیانه است. به علاوه اتلاف وقت در مراکز آموزش عالی به کشور ما محدود نمی شود. این بیماری در خیلی از ممالک مترقیه هم شیوع دارد.

زندگی یک آدم را به سه دوره عمده می توان تقسیم کرد. دوره بچگی. دوره بزرگسالی. دوره کهنسالی. دوره بچگی دوره ای است که پدر و مادر از بچه مراقبت می کنند. هزینه هایش را می پردازند. مسئولیتهایش را به عهده می گیرند. دوره کهنسالی هم اگرچه نه برای همه ولی برای خیلی ها مشابهت هایی با دوره بچگی دارد. همه این کارها را یا خانواده یا یک سیستم اجتماعی مثل بیمه یا بازنشستگی برای آدم کهنسال انجام می دهند.

دوره بزرگسالی دوره ای است که آدم قرار است در آن دیگر بزرگ شده باشد. به او می گویند “تو دیگه بزرگ شدی!” این یعنی اینکه خودش باید بتواند از پس مسئولیتهای زندگیش برآید. خرج خودش را خودش دربیاورد. تصمیم های زندگیش را خودش بگیرد. خوب و بد نتیجه تصمیماتش را بپذیرد. چیزهایی را که لازم دارد یاد بگیرد تشخیص بدهد و آنها را یاد بگیرد. سؤالهای زندگیش و جوابشان را خودش پیدا کند. شکست را تجربه کند. با صورت زمین بخورد. بلند شود. زندگی واقعی، روابط واقعی، پول درآوردن واقعی و همه چیز واقعی را در یک محیط واقعی تجربه کند.

همه اینها برای خیلی ها ترسناک یا حداقل ناخوشایند است و ترجیح می دهند که تا حد امکان آن را به تعویق بیاندازند. دانشگاه و ادامه تحصیل در یک محیط آزمایشگاهی (آکادمیک) بهترین فرصت و بهانه برای به تعویق انداختن زندگی بزرگسالی است. برای بزرگ شدن. برای مواجهه با موارد فوق.

برادرزاده ده ساله من چند شب پیش داشت می گفت که درس جغرافیا برایش خیلی سخت است و او نمی تواند اسامی قاره ها را با همه جلگه ها و فلات ها و رودها و رشته کوه ها و کشورها و پایتخت هایشان حفظ کند. من به او گفتم که “خوب حفظ نکن.” طوری واکنش نشان داد که گویی به او گفته باشم که خودت را از طبقه چهارم پرت کن پایین. به مادرش تلفن کرد و پیشنهاد من را به او گفت. مادرش با حرف من مخالفت کرد طوری که انگار پیشنهاد من را شوخی گرفته باشد. ولی من کاملا جدی بودم. برادرزاده من دوباره با زجر و مشقت  به حفظ کردن جغرافیا ادامه داد. کار عبث و احمقانه ای که خود من سی سال پیش مجبور بودم ( فکر می کردم مجبورم) بکنم. برادرزاده من می خواهد فوق تخصص کودکان بگیرد!!! و دارد خودش را از الان برای بیست و چهار سال تحصیل آماده می کند. طبیعی است که روز به روز علاقه اش به یادگیری کمتر می شود. استرس امتحان پیدا می کند. کنجکاوی کودکانه اش فدای حفظ کردن خزعبلاتی می شود که توی کتابهای درسی چپانده اند. مغزش شستشو داده می شود. او برای سالهای مدیدی فرصتهای زندگی کردن را در انتظار فوق تخصص گرفتن برای آغاز دوره زندگی بزرگسالیش از دست خواهد داد. شاید او هم روزی فوق تخصص کودکان بشود و به جای نوزاد بنویسد موزاد.

 

مطالب مرتبط

من این توپو نداشتم

مطالب مرتبط آینده

جغرافیایی که در مدرسه به بچه ها یاد نمی دهند

2 دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *