من زندگی ایده آلی ندارم. مخصوصا زمانهایی که فکر می کنم بعضی قسمتهای زندگیم با بعضی قسمتهای دیگر در تضاد است. مثلا محل زندگیم یعنی شهر تهران. هر وقت که توی ترافیک گیر می کنم یا به آسمان خاکستری شهر نگاه می کنم یا وقتی چشمم به منظره زشت آپارتمانهای توی هم رفته می افتد، نسبت به خودم، زندگیم و تصمیمهایی که توی بیست سال گذشته گرفته ام، نارضایتی احساس می کنم. حس می کنم که زندگی روزمره ام در این شهر بزرگ و آلوده با بعضی از ارزشهای بنیادیم مانند علاقه به یک زندگی ساده در طبیعت در تضاد است.
یکی از این تصمیم ها تصمیم به ازدواج بود. اگر ازدواج نکرده بودم می توانستم به زرخشت مهاجرت کنم و بقیه عمرم را زیر آسمان آبی – به همراه یک سگ و دو بز – به کشاورزی و پادکستینگ سپری کنم. ولی حالا وابستگی های خانوادگی/احساسی که امکان مهاجرت از تهران را تقریبا غیر ممکن جلوه می دهند، نسبت به قبل از ازدواجم ده برابر شده اند.
من همیشه یک زندگی ساده مثل اتاق ونگوگ برای خودم تصور می کردم و هنوز هم می کنم. اتاقی با یک تخت، یک صندلی و یک میز کوچک. حالا هر وقت که در یکی از کابینتهای آشپزخانه مان را که از اتاق ونگوگ خیلی بزرگتر است باز می کنم و چشمم به فراوانی و گوناگونی کاسه بشقاب و قابلمه و ماهی تابه ها در رنگها و سایزهای مختلف می افتد، به خودم می گویم: what the f**k
دروغ یا توهم کلیدی در پاراگراف فوق کلمه “همیشه” است. راستش را بخواهید من همیشه تصور یک زندگی ساده و تک اتاقه نداشته ام و ندارم. ولی ظاهرا با آن لحظه هایی از زندگی که خیال رفاه و عشق و خوشبختی در کنار مادر بچه ها، به سرم می زده و می زند احساس بیگانگی می کنم. اصرار دارم به خودم و به دیگران بقبولانم که آن نسخه از من، خود واقعی من نیست.
نه تنها افراد بلکه جوامع هم در طول تاریخ چنین تضادهایی را همیشه زندگی کرده اند. در اروپای قرون وسطی، خواص جامعه – همزمان – هم به مسیحیت و هم به شوالیه گری اعتقاد داشتند. این آدمها صبح به کلیسا می رفتند و به موعظه کشیش درباره الگوی زندگی قدیسان به دور از تجمل و خشونت و رذایل اخلاقی گوش جان می سپردند. به آنها گفته می شد که اگر کسی به صورتشان سیلی زد رویشان را برگردانند تا به طرف دیگر هم سیلی بزند. همین آدمها که از کلیسا به خانه باز می گشتند، بهترین و فاخرترین لباسهای ابریشمیشان را بر تن می کردند و شب به مهمانی در کاخ پادشاه می رفتند. جایی که شراب مثل آب جریان داشت و مهمانها درباره جنگهای خونین و هرزگیشان داستانسرایی می کردند. شب که می شد بارون ها معتقد بودند: “مرگ بهتر از زندگی با خفت است. اگر کسی شرف شما را زیر سؤال ببرد، تنها خون می تواند لکه توهین را پاک را کند. چه چیزی در زندگی بهتر از از بین رفتن دشمنان پیش چشمانت است؟ و دیدن دختران زیبایشان که به پایت می افتند؟”
قسمتی از تاریخ بشر – همانند قسمتی از زندگی هر فرد مثل من – نشان می دهد که آدمها نه تنها تضاد را می دیده اند:
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
بلکه برای از بین بردن آن تلاش هم می کرده اند. مثلا جنگهای صلیبی – علاوه بر خیلی چیزهای دیگر – شاید تلاشی بوده است برای ترکیب رهبانیت و شوالیه گری. جنگهای صلیبی این امکان را فراهم می کرد که یک مسیحی خوب یک شوالیه خوب باشد و یک شوالیه خوب یک مسیحی خوب.
مثال دیگر، نظم سیاسی مدرن است. از انقلاب فرانسه به این طرف همه مردم دنیا کم و بیش به این نتیجه رسیده اند که آزادی و برابری دو ارزش بنیادی هستند. ولی این دو ارزش در بسیاری از مواقع با هم در تضادند. بدون محدود کردن آزادی عده ای، تصور برقراری عدالت و برابری بین ابنای بشر توهمی بیش نیست. آزادی دادن به آدمها هم که واضح است برابری را تا حدود زیادی از بین می برد. خوب چکار باید کرد؟
تاریخ سیاسی جوامع مختلف از 1789 تا حالا، اگر به ما نگوید که دقیقا چکار باید کرد، حداقل به ما نشان می دهد که بشریت برای یک کاسه کردن این دو ارزش متضاد چقدر تلاش کرده است. یک رمان از چارلز دیکنز که بخوانید می فهمید رژیمهای لیبرال اروپای قرن نوزده به آزادی فردی اهمیت بیشتری می دادند، حتی به قیمت زندانی شدن والدین مقروض و دزد شدن بچه های یتیمشان. یک رمان از الکساندر سولژنیتسین که بخوانید می فهمید رژیمهای کمونیستی با چه درجه ای از استبداد، آزادی های فردی را از بین می بردند و هر جنبه از زندگی روزمره آدمها را برای برقراری برابری، کنترل می کردند.
خوب چه کسی می تواند به ما کمک کند که فضایل اخلاقی و آن کار دیگر، آزادی و برابری – یا هر دو ارزش متضاد – را آشتی دهیم؟
شاید آرتور شوپنهاور – فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم
فلسفه شوپنهاور با معرفی نیروی اولیه ای در انسان آغاز می شود که به عقیده او از هر چیز دیگری – مثل منطق یا اخلاق – قوی تر است. او این نیرو را اراده زندگی (The will-to-life) می نامد. اراده زندگی همان نیروی دائمی است که ما را وادار به حرکت می کند و به زنده بودن و زنده ماندن آویزان. اراده زندگی کور و احمق است ولی پیوسته و بدون وقفه. تمرکز اراده زندگی از بلوغ به بعد بر رابطه جنسی است. این نیرو ما را وادار به کارهای عجیب و غریبی می کند که عجیبترین آنها عاشق شدن و ازدواج است. اراده زندگی همان چیزی است که باعث می شود از وقتی شاشمان کف می کند، با ظاهر و لباس و ادا و اطوار و طرز حرف زدن و حرفها و آهنگ صدایمان آنقدر ور برویم تا نهایتا کسی پیدا بشود که با وعده خوشبختی لایف-تایم متقابل، بتوانیم همدیگر را متقاعد به ازدواج بکنیم.
مفهوم دیگری که فیلسوف آلمانی در شاهکارش به نام زندگی همچون اراده و تصور (The World as Will and Representation) معرفی می کند، ایده است. ایده، ایده آل، تصور، توهم یا هر چیز دیگری که برساخته ذهن ماست. یکی از ایده هایی که انسان از زمانی که homo sapiens شده تا حالا هرگز نتوانسته از شرش خلاص بشود این است که تصور می کند او برای داشتن یک زندگی خوب و خوشبخت زیستن به دنیا آمده است. یکی از این ایده ها در سطح فردی خوشبختی و در سطح جمعی آزادی+عدالت است.
آرتور شوپنهاور دو راه حل برای کنار آمدن با تضادهای زندگی به ما پیشنهاد می دهد.
راه اول، الگوی زندگی آدمهای استثنایی است که او آنها را فرزانه (sage) می نامد. اینها آدمهایی هستند که با تزکیه نفس قادر شده اند از خواسته های “اراده زندگی” فراتر بروند. فرزانگان به دور از شهرهای بزرگ و به دور از شهوت شهرت و ثروت، هرگز ازدواج نمی کنند و به تنهایی روزگار می گذرانند. مانند راهبان بودایی یا خود شوپنهاور. اینها آدمهایی هستند که پندار و گفتار و رفتارشان – بدون تضاد – نیک است.
گزینه دوم و گزینه عملی تر، اختصاص دادن بیشترین زمان ممکن به هنر و فلسفه است: آینه ای که رنج و بدبختی را که “اراده زندگی” بر ما تحمیل می کند، در آن می توانیم ببینیم. ما به احتمال زیاد بیشتر وقتها نمی توانیم همانند یک فرزانه بر اراده زندگی غلبه کنیم، ولی بعد از سپری کردن یک روز طولانی، انجام کاری که از آن متنفریم، رانندگی در ترافیک، استنشاق هوای آلوده و جر و بحث با مادر بچه ها سر اینکه آیا واقعا به یک قابلمه دیگر نیاز داریم یا نه، تماشای یک فیلم یا خواندن یک داستان یا شعر به ما کمک می کند که چند قدم از زندگی روزمره – از اراده زندگی – فاصله بگیریم و به زندگی – بدون توهم – نگاه کنیم. به تضادهای موجود بین ایده و اراده مان. به خلاقیت و انرژی و زیبایی که در برخورد این تضادها ممکن است ظاهر شود. در یک تراژدی یونانی. در یک شعر حافظ. یا در سریال بریکینگ بد.
“There is only one inborn error, and that is the notion that we exist in order to be happy… So long as we persist in this inborn error… the world seems to us full of contradictions. For at every step, in great things and small, we are bound to experience that the world and life are certainly not arranged for the purpose of being content. That’s why the faces of almost all elderly people are etched with such disappointment.”
~Arthur Schopenhauer
سلام حرفاتون خیلی جالب و تامل بر انگیزه . چیز جالبی که تو این متن بود اون نقاشی از ونگوگ و حرفاتون راجع به داشتن «یک سگ و دو بز» بود 🙂
من الان 17 سالمه ولی برنامم برای60 سالگیم داشتن همون اتاق و داشتن یه زندگیه سادس، اصلا به فکر این نبودم که شاید تضادی توش پیش بیاد تا وقتی که شما به ازدواجتون و بچه هاتون اشاره کردید. :/ الان میفهمم رویام عملی نیست، یعنی شاید عملی نباشه، اما به هر حال هر کسی نیاز به یه مرخصی تو زندگیش داره، این که چند روز به حال خودمون تو تنهایی باشیم. شاید بشه به صورت یه مسافرت تک نفره بهش جامه ی عمل پوشوند.
راستی شما راجع به تست MBTI چیزی میدونین؟ اگه نه تو اینترنت تستشو بزنید چیز جالبیه . حتم دارم تیپ شخصیتیه شما INTJ هستش.
چقدر نگاهتان به همسرتان تحقیرآمیز است
انگار که هویتش برای شما وابسته به بچههایتان است. در نوشتههای شما او همیشه مادر بچهها ست و نه همسرتان. اسمش را هم نمیدانیم و نقشش در زندگی رسیدگی به امور خانه است و البته که باید هوشیار باشد و در زمان لازم از سر راه شما کنار برود تا بتوانید با تضادهای زندگیتان کنار بیایید.
۱۰۰۰ آفرین به خانمتان
اینکه در یک اتاق ونگوک گونه زندگی کنیم، تنها باشیم و هر جور دلمان بخاد زندگی کنیم کار راحتی هست اما اینکه در جمع باشیم کابینت هایی با محتوای رنگ و وارنگ داشته باشیم اما درونمان همان اتاق باشد سخت هست. و وقتی میخواهیم بین این حالت بیرونی با ان حالت درونی تعادل برقرار کنیم گاهی مشقت زیادی متحمل می شویم.سوالی که اینجا پیش میاید این است ک اصلا چرا باید متحمل این مشقت بشویم؟وقتی ک میتوان ان جور ک دوست داریم زندگی کنیم.
جواب خودم به این سوال ک هنیشه از خود میپرسم این هست که این حفظ تعادل در خود یک رشد و بلوغی دارد که لذت این رشد بیشتر از زندگی در اتاق ونگوک هست.البته امیدوارم این جواب صرفاً یک ندای درونی ازنوع توجیه نباشد!با این حال فکر میکنم شما خیلی خوب دارید بخشی از تمایلاتتان را عملی میکنید.خیلی از ادم ها هستن ک همین رفتن به طبیعت هر از گاهی را هم ندارند و کلا تصمیم های بیست سال گذشته خود را از خاطر بردند.