سفر شام – قسمت دوم

“هر آدمی در جهان دو وطن دارد. یکی جایی که به آن تعلق دارد و دیگری سوریه.”

این جمله را آقای آندرو باررو مدیر موزه لوور گفته است. البته بهتر است بگویم وب سایت هتلی در دمشق چنین ادعا می کند و صحت ادعا هم به گردن خودش. من هر چقدر جستجو کردم مدرکی دال بر این ادعا پیدا نکردم.

رابت بایرون سفرنامه نویس انگلیسی که کتابش “The Road to Oxiana” کتاب مقدس سفرنامه نویسان مشهور دنیا و اولین سفرنامه قابل توجه دنیای مدرن محسوب می شود، حرامزاده ای (به نظر من) ماجراجو است که مجموعه یادداشتهای روزانه سفر ده ماهه اش به خاور میانه را در این کتاب کلاسیک و بی نظیر، با زبانی تند و تیز و کنایه آمیز و در عین حال موشکافانه و زیبایی نگر، برای ما به یادگار گذاشته است. آقای بایرون اگرچه بیشتر سفرنامه اش را (متناسب با سفرش) به ایران و افغانستان اختصاص داده (در نوشته دیگری اختصاصا به این موضوع خواهم پرداخت) ولی رد پایش در عبور از دمشق را در چهار پنج صفحه از کتاب می توان یافت. این چهار پنج صفحه هم بیشتر فرهنگ عربها در برخورد با توریستها را توصیف می کند تا زیباییهای شهر دمشق، قدیمی ترین شهر دنیا را.

اولین کشفی که رابرت بایرون می کند تکنیک جالبی است برای چانه زدن.

“ما فهمیدیم که قیمت هر چیز از یک سوئیت سلطنتی گرفته تا یک بطری سودا، می تواند فقط با گفتن اینکه باید نصف شود، نصف شود… چهارصد پوند (پیاستره) برای این اطاق؟ گفتی چهارصد تا؟ خدای بزرگ! ماشینو صدا کن بریم. سیصد و پنجاه؟ منظورت صدو پنجاه تاست؟ سیصد تا؟ کری نمی شنوی؟ من گفتم صد و پنجاه تا. ما باید بریم. هتلهای دیگم هست. بیا بارا رو بردار، من شک دارم اصلا تو این شهر بمونیم.”

“ولی آقا این یه هتل درجه یکه. من یک شام خیلی خوب به شما می دم. پنج قسمت. این بهترین اتاق ماست آقا. حموم داره با چشم انداز خرابه ها. بسیار عالی.”

“خدای بزرگ! مگه خرابه ها مال توه؟ برای هوا هم باید پول بدیم؟ پنج قسمت برای شام خیلی زیاده و فکر نکنم حموم هم کار کنه.  هنوز میگی سیصد! بیا پایین. بابا یه کم بیا پایین. حالا بهتر شد. دویست و پنجاه. من گفتم صدوپنجاه. باشه دویست. پنجاه تای دیگه رو باید تو از جیب خودت بدی. می دی؟ پس بده لطفا، من خوشحال می شم. پس دویست تا؟ نه؟ بسیار خوب. (ما دویدیم پایین و از در رفتیم بیرون) خدافظ. چی؟ نشنیدم. دویست تا؟ گفتم که.”

فکر کنم بعد از گذشت تقریبا هشتاد سال از سفر رابرت بایرون به سوریه این داستان هنوز صحت دارد. هر چیزی که به توریست فروخته می شود حداقل دوبرابر قیمت است. توریستی که بایرون آن را حتی در حد واژه منسوخ شده می دانست. آدمی که در جستجوی دانش به دوردست سفر می کند و آدمهای محلی هم افتخار می کنند که او را با آداب و رسومشان سرگرم کنند. رابرت بایرون معتقد بود این بده بستان توریست و محلی ها دیگر در اروپا وجود ندارد(موضوع مال هشتاد سال پیش است ولی من از فعل حال استفاده می کنم.) ولی آنجا اقلا توریست دیگر به عنوان یک پدیده دیده نمی شود. توریست بخشی از مناظر اطراف است و در نود درصد مواقع پولی بیشتر از آنچه که برای تور داده است برای خرج کردن ندارد. ولی این فرضیه اینجا در سوریه مصداق ندارد. اگر شما می توانید از لندن یا تهران برای کسب و کاری به سوریه بیایید حتما باید پولدار باشید. اگر هم که این همه راه را بدون کسب و کار آمده اید(به ویژه زیارت) باید خیلی پولدار باشید.(همان فکری که برخی از عشایر خودمان در مورد طبیعت گردان می کنند.) کسی اهمیت نمی هد که از اینجا خوشتان آمده یا نه یا چرا. شما فقط یک توریست (یا زوار) هستید. همانطور که یک راسو یک راسو است. نوعی انحرافی از نسل بشر که باید مثل گاو شیری او را دوشید.

من در اقامت کوتاهم در دمشق سعی می کنم بیشتر به فعالیتهای رایگان و یا غیر توریستی بپردازم. از جمله خوردن چای و قهوه و کشیدن قلیان در قهوه خانه ای مقابل مسجد اموی. برای ورود به بزرگترین مسجد دنیا باید کشفها را در می آوردی که من از روی گشادی ترجیح دادم مسجد را دور بزنم و در همین دور زدن بود که زیبایی مسحور کننده این قهوه خانه نظرم را جلب کرد. یکی از پیرمردهایی که روی میز کناری قلیان می کشند انگلیسی دست و پا شکسته ای می داند و قدمت قهوه خانه را صدو پنجاه سال تخمین می زند. اینجا صد و پنجاه سال روی همین میز و صندلیها به مردم چای و قهوه و قلیان داده اند. عکس سه نسل صاحبان قهوه خانه درون قابهای باریک چوبی یک گواه این مدعاست اگرچه باور این حقیقت اصلا کار سختی نیست. اینجا همه چیز گواه این مدعاست. حتی آن گوشی تلفن قدیمی سکه ای که هنوز کار می کند. همه چیز سالم و نشکسته و به هم پیوسته دارد کار می کند.

خیلی چیزها (به خصوص در بافت قدیمی شهر نزدیک قلعه دمشق و بازارها و باب توما و الخ) شاهد این مدعاست که

دمشق چند هزار سال ( از سه  هزار و پانصد تا یازده هزار سال به روایات مختلف) است که بی وقفه شاهد زندگی بوده است.

کافیست در کوچه های باب توما قدم بزنی یا در بستنی فروشی بکداش بشینی و بستنی بخوری. مغازه ای که کارنگی دلی (یک ساندویچی مشهور در نیویورک) با ساندویچهای کت و کلفتش و آن همه اهن و تلپ و قاب عکس هنر پیشه و سیاست مدار به دیوارش را کوتوله جلوه می دهد. اینجا کسی یک ثانیه هم وقت آزاد ندارد که ازش درباره تاریخچه مغازه بپرسم. ولی چیزی که عیان است اینکه خوشمزه ترین بستنی دنیا (چیزی بین فرنی و بستنی) را به شکل سنتی و دستی درست می کنند و در شکل و رنگ و طعم مختلف به سیل مشتریان با سرعتی باور نکردنی تحویل می دهند. با سرعت نیویورکی. بدون تبعیض سوریه ای. اینجا هم مثل آن قهوه خانه از معدود جاهایی است که توریست و عرب برابرند و نیازی به چانه زدن نیست.

061018carnegiedeli_560

از بستنی فروشی بیرون می آيم و باز هم به دنبال خوردن چيزهای خارجي در بازار و كوچه پس كوچه های دمشق پرسه می زنم. اگر نسل توريست به عنوان جستجوگر دانش و كاشف جاهای جديد منقرض شده پس بهترين كاری كه من می توانم بكنم خوردن است. به جای نگاه كردن به اين در و ديوار و سنگ و آجر و معماری و پنجره و طاق و بازار و مسجد كه رنگ و بوی چند هزار سال تداوم زندگی را می دهد سعی مي كنم به دنبال خوردنيهای خارجي و غير توريستی چشم بگردانم. گه گداری هم چشمم مي خورد به دخترانی كه سادگی زيباييشان همانقدر غير ممكن به نظر مي رسد كه دريافت يك تماس چشمی ازیشان. از خودم مي پرسم چطور می شود؟ چطور می توان زندگی را در یك شهر برای چندین هزار سال بی وقفه ادامه داد؟ در همين یك روز حس تحسين و احترامی كه در من نسبت به عظمت و شكوه اين شهر بوجود آمده غير قابل توصیف است. شكوهی كه با سادگی و فروتنی تمام می توانی نگاهش كنی بدون اينكه تو را نگاه كند. بدون اينكه مثل آثار باستانی از زير خاك درآمده بی جان مرمت شده با آجر و سيمان و داربست فلزی و بروشورهای پر اهن و تلپ سازمان ميراث فرهنگی، نگاه تو را گدايی كند.

نمي توانم جلوی خودم را بگيرم كه مقايسه نكنم. اصلا كدام توريست مقايسه نمی كند؟ از قيمت صندل گرفته تا شكل كركره مغازه های قديمی تا ماشين پرايد که اینجا هم مسافرکشی می کند و شلنگ افتاده بر روی زمين كنار توالت فرنگی فرودگاه و حال و هوای بقالی ای كه اسمش “بقالی مصطفی قزوينی” است.

دمشق را با قزوين مقايسه می كنم. در كاوشهای باستان شناسی در مركز قزوين شهری پيدا شده متعلق به ده ميليون سال پيش كه دانشمندان معتقدند ساكنان آن موفق شده بوده اند ماشين زمان اختراع كنند و از سيصد سال پيش به ده ميليون سال پيش(یا هر زمانی که دلشان می خواسته) بروند و زندگی انسان گونه را قبل از تكامل انسان به شكل امروزی تجربه كنند. خوب که چی؟ بعد به اين فكر می كنم كه ما حتی يك باجه تلفن در حال کار كه پانزده سال از عمرش گذشته باشد نداريم. به اينكه هر ساختمان ده ساله ای بايد كوبيده و از نو ساخته شود. به اينكه … كفشم را در می آورم و وارد مسجد اموی می شوم. همه همين كار را می كنند و تا زمانی که داخل مسجد هستند كفششان را نمی پوشند حتی دزدکی. اینجا نيازی به ماشين كف ساب وارداتی برای برق انداختن سنگهای مرمر كف مسجد نيست. جوراب يا كف پای مردم اين كار را به خوبی انجام می دهد.

شايد راز عمر طولانی این شهر افسانه ای به سادگي در همين است. در اينكه چيزی را كه خودت يا ديگری ساخته است خوب حفظ كنی و تميزش نگه داری و به آن احترام بگذاری و قابل استفاده به نسل بعد تحویل بدهی.

مطالب مرتبط:

سفری به گذشته، حال و آینده

سفر شام – قسمت اول

مطالب مرتبط آینده:

ایران از نگاه رابرت بایرون و نگاه رابرت بایرون از نگاه من

یک دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *