چند روز پیش با دو نفر از دوستان قدیمی توی استخر راه می رفتیم و حرف می زدیم. یکی از این دوستان قدیمی داشت می گفت که از وضعیت زندگیش راضی نیست. فکر کنم می خواست با ما درد دل کند چون حرفهایش برای من تازگی نداشت و قبلا هم حرفهای مشابهی از او شنیده بودم. من و دوست دیگر، بدون اینکه به این موضوع توجه کنیم شروع کردیم به کمک کردن به او. هر چیزی که به فکرمان می رسید به او می گفتیم. از فواید مشاوره گرفته تا خطرات افسردگی. دوست مشکل دار من در تمام مدتی که ما حرف می زدیم با بی حوصلگی به ما گوش می داد و بعضی وقتها هم سرش را زیر آب فرو می کرد.
امروز با دوست دیگری تلفنی حرف می زدم که داشت می گفت دلش برای فلانی به فلان دلیل می سوزد و برای بیساری به بیسار دلیل. این دوست من هم مثل خیلی های دیگر مقدار زیادی از وقت و انرژی خودش را به کمک به دیگران اختصاص می دهد. کاری که من به شدت با آن مخالفم. نه که اصولا با کمک به دیگران مخالف باشم بلکه به دلایلی که در ادامه خواهم نوشت.
ده نکته در باب کمک کردن و کمک خواستن
– سؤال اول در کمک کردن (مخصوصا کمک فکری از نوع راهنمایی و نصیحت و مشاوره) به یک آدم اینست که ما از کجا می دانیم که آن شخص نیاز به کمک دارد؟ صرف اینکه زندگی آن فرد یا تصمیمی که گرفته است یا می خواهد بگیرد با استانداردهای (یا الگوهای رفتاری) ما مطابقت ندارد، دلیل کافی برای نیاز داشتن یک آدم به کمک نیست. صرف اینکه خودش به ما بگوید مشکل دارد یا از زندگیش یا کارش یا هر چیز دیگرش راضی نیست هم همینطور.
– دلسوزی. ما بطور ناخودآگاه در طیف بسیار گسترده ای از موقعیتها دستخوش این احساس می شویم. دلمان هم برای کودک چهار ساله ای که پدر و مادرش را در زلزله از دست داده و خانه اش خراب شده است می سوزد و هم برای مرد چهل ساله ای که معتقد است زنش به او زور می گوید. دلسوزی احساسی است که برای هر آدمی که زیاد دچار آن بشود، می تواند زنگ خطری باشد. چرا؟
– دلسوزی احساسی است که با دریافت حداقلی از اطلاعات درباره یک موقعیت یا یک اتفاق درمورد یک شخص به ما دست می دهد. به نظر من تفاوت عمده دلسوزی با همدردی در همین نکته نهفته است. دلسوزی به صورت ناخودآگاه و به صورت غریزی و بدون اندیشه بوجود می آید، درصورتیکه همدردی نیاز به تفکر، کسب اطلاعات بیشتر و درنتیجه درک شرایط، وضعیت و احساسات طرف مقابل دارد. بدیهی است که دلسوزی نسبت به همدردی کار بسیار ساده تر و راحت تری است. دلسوزی ما را غمگین می کند. همانطور که از اسمش برمی آید یک قسمت حساس از وجود ما در این فرایند می سوزد. در صورتیکه همدردی می تواند با غم و اندوه همراه نباشد. من با این شعر سعدی موافق نیستم که “تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی” (مگر اینکه بی غم را بی خبر یا بی تفاوت ترجمه کنید.)
– از بلایای طبیعی مثل زلزله یا قحطی که بگذریم، بیشتر مواردی که در زندگی روزمره موجب دلسوزی ما می شوند و انگیزه ای برای کمک کردن به دیگران، تله هایی هستند که ما را به چاله (یا چاه) فرو کردن میخ آهنین در سنگ ( یا میخ سنگی در آهن) می اندازند.
– بزرگترین مشکل در کمک کردن به دیگران، نداشتن اطلاعات کافی از وضعیت یا موقعیتی است که ما آنرا مشکل می نامیم. هر مشکلی حدود و صغور گسترده ای دارد که عوامل، اشخاص، زمانها، مکانها و بطور کلی اطلاعات زیادی را در بر می گیرد که ما یا امکان دسترسی به آنها را نداریم و یا ترجیح می دهیم که زحمت جمع آوریشان را به خودمان ندهیم. Context مهمترین چیزی است که در ارتباط با یک آدم و درک شرایط او نادیده گرفته می شود. آیا فلانی خوب می خوابد؟ آیا در همین لحظه که دارد مشکلش را به من می گوید از یبوست رنج نمی برد؟ آیا دروغ می گوید؟ آیا در ارائه بعضی از اطلاعات بزرگنمایی یا کوچکنمایی نمی کند؟ آیا من بدون قصد و غرض و تعصب دارم به مشکلات این بابا گوش می دهم؟ و الخ.
– مشکل بعدی آماده نبودن طرف مقابل برای کمک ماست. دوست من توی استخر به ما نگفت که “من فلان مشکل رو دارم آیا شما می تونید به من کمک کنید؟” تا جایی که من یادم هست هرگز چنین حرفی نزد. او فقط داشت درد دل می کرد. فقط یک گوش شنوا لازم داشت. کاری که همه می کنند و بسیار طبیعی است. چیزی که طبیعی نیست تلاش برای کمک به آدمی است که دارد درد دل می کند. ممکن است کسی بگوید که خوب یارو خودش دارد به صورت مستقیم یا غیر مستقیم می گوید که از فلان وضعیت راضی نیست یا خسته شده است، بنابراین وظیفه ما به عنوان یک دوست اینست که به او کمک کنیم.
– خسته شدن از یک وضعیت به معنی آماده بودن (یا حتی تصمیم) برای تغییر آن وضعیت نیست. خستگی یا ناراحت بودن یا هر احساس منفی دیگری ممکن است شرط لازم برای تغییر یک وضعیت باشد ولی به هیچ وجه شرط کافی برای اینکار نیست.
– چه کسی آماده تغییر است؟ و چه کسی آماده کمک گرفتن؟ باز هم تکرار می کنم از بلایای طبیعی و غیر طبیعی، افسردگی حاد و چند تا بیماری دیگر که بگذریم، تنها کسی آماده کمک گرفتن است که خودش قبل از اینکه به کسی چیزی بگوید به مطالعه و تحلیل مشکلش اقدام کرده باشد. نیازی به گفتن نیست که درد دل کردن و شناخت مشکل دو چیز کاملا متفاوت هستند. کسی که آماده کمک گرفتن است باید بتواند مشکلش را به روشنی و با صراحت بیان کند یا حداقل اعتراف کند که خیلی دلش می خواهد اینکار را بکند و ساعتها هم درباره آن فکر کرده است ولی تاکنون قادر به بیان شفاف مشکلش نشده است. این آدم باید بتواند اطلاعات پیرامونی درباره مشکلش ارائه بدهد. و از همه مهمتر از شما به عنوان یک دوست به صورت مستقیم تقاضای کمک بکند. به همان مستقیمی که تقاضای پول برای قرض گرفتن می کند. “من این مشکلو دارم با این شرایط. خودم هم تا حالا این کار و اون کارو کردم. تو می تونی بهم کمک کنی؟” چنین آدمی شاید کمی آماده کمک گرفتن باشد.
– بنی آدم اعضای یک پیکرند. مخصوصا از این نظر که همه ما دوست داریم که دوست داشته بشویم. دوست داریم دیگران به ما اهمیت بدهند. دوست داریم در جامعه دوستان خود یا حتی در جامعه ای بزرگتر مطرح باشیم و حرفی برای گفتن داشته باشیم. مشکلات دیگران – چه واقعی و چه ساختگی – و ارائه پند و اندرز نطلبیده در راستای حل آنها، مجالی است مناسب و آسان برای ارضای این خواسته های بدوی بشری.
– دادن کمک فکری به دیگران یکی از راحت ترین کارهایی است که آدمها دوست دارند برای پر کردن اوقات فراغتشان انجام بدهند. دلسوزی و حل کردن مشکلات فردی و اجتماعی هم همینطور. این پدیده به خصوص در میان آدمهای بیکار، بی برنامه، بی هدف و به طور خلاصه آدمهایی که برای خودشان کار و زندگی یا سرگرمی ندارند، امری بسیار شایع است. در میان آدمهایی که تمام تلاششان را می کنند که از مشکلات خودشان فرار کنند و مواجهه با آنها را به تعویق بیندازند هم همینطور.
حالا یک نگاهی به دور و بر خودتان بیندازید. از جمع دوستان گرفته تا خانواده، تا شهر و کشوری که در آن زندگی می کنید. چند درصد از آدمها کمک می خواهند و چند درصد از آنها کمک می کنند؟ البته در حد ارائه نظرات شخصی.
مطالب مرتبط:
معماری اطلاعاتی آغازگری یا تنها سه چیزی که برای آغازگری نیاز دارید بدانید