یک دل می گوید برو، یک دل می گوید نرو.
در لحظه ای که صدای یکی از دلها غالب می شود تصمیم می گیری که بروی. یا نروی.
می روی. یا نمی روی.
اگر بروی، آن دلی که گفته برو خوش می شود و آن دلی که گفته نرو ناخوش.
اگر نروی، آن دلی که گفته نرو خوش می شود و آن دلی که گفته برو ناخوش.
بعضی وقتها خوش هستی و بعضی وقتها ناخوش.
از رفتن. یا از نرفتن.
بعضی وقتها هم خوشی هم ناخوش. بعضی وقتها نه خوشی نه ناخوش.
از رفتن. یا از نرفتن.
در لحظاتی که صدای دل ناخوش غالب می شود شروع می کنی به توجیه کردنش. که چرا منطقی بود که برخلاف میلش رفتار کنی. که چرا بهتر است او هم مثل آن دل دیگر خوش باشد. حتی الکی خوش. و بعد آرزو می کنی که این لحظات زودگذر باشند و صدای دل خوش غالب بشود.
صدای دل خوش غالب می شود. ولی کمتر و کمتر.
و بالاخره وقتی صدای دل ناخوش بیشتر و بیشتر غالب می شود تصمیم می گیری که برگردی.
که اگر رفته ای بایستی و اگر نرفته ای بروی.
نمی روی. یا می روی.
هنوز یک دل می گوید برو، یک دل می گوید نرو.
It’s like the road not taken by Robert Frost . Don’t miss it
خیلی این دو دلی رو تجربه کردم اما هیچ وقت صدای دو دل نشنیدم دلم فقط یکی بوده اما صداهای دیگه که زورشون به دلم نمیرسه خودشونو میچسبونن به دلم
گاهی ترسم گاهی منطقم گاهی حسم گاهی تجربم …و با این کارم گاهی موفق میشدن
و برای همینم هر وقت به دلم گوش ندادم بعدش پشیمون شدم
آخ آخ اخ…آقای سخاوتی این دودلی های لعنتی…آدمو فلج میکنه…همه ی فرصت هارو یکی یکی از بین میبره…اصلا زندگی رو داغون میکنه لامصب…کاش حداقل یه راه حلی ارایه میدادین برای درمان این مرض مزخرف و خطرناک…من که دیگه خسته شدم