اغراض مهاجرت به اینجایی که اینجا نیست

 من می خواستم به خارج بروم. نه به دلیل فرار از مجازات مذهبی یا حکومتی یا انزوای اجتماعی یا همچین چیزی. نه که مشکلات اجتماعی نداشتم اما مشکلاتم در این حد بود: یک بار یک راننده تاکسی بعد از جر و بحث سر بعضی مسائل که در آن زمان به نظر می رسید نزدیک خط قرمز است من را وسط راه وسط خیابان پیاده کرد. یک بار هم در حین خدمت سربازی به دلیل اعتراض به مراسم مذهبی که باعث می شد دیرتر از پادگان مرخص شویم نزدیک بود بازداشت بشوم ولی نشدم. یک بار هم به دلیل بحث با دبیر تعلیمات دینی از کلاس اخراج شدم. یک شب هم به دلیل گفتگو با یک دختر نامحرم توی پارک توی بازداشتگاه خوابیدم. همین. دیگر چیزی یادم نمی آید. این موارد رزومه مشکلات اجتماعی من بود قبل از مهاجرت. من نه دانجل و رابرت داستان آقای موبرگ بودم که از چیزی مثل بی عدالتی مهاجرت کنم و نه کارل اسکار که با امید و آرزو، به چیزی مثل فرصتهای طلایی.

من بیشتر از آنکه شبیه ممد آمریکایی باشم شبیه خواننده هیپ هاپ دوزاریی بودم که بدون اینکه بداند یک من ماست چقدر کره می دهد و بدون اینکه حرفی از خودش برای گفتن داشته باشد، یک آهنگ اعتراض را توی ذهن خودش هر شب و هر روز رپ می کند. آهنگی که شعرش بسیار شبیه شعری بود که توی کودکستان از بر کرده بودیم:

چرا در گنجه بازه؟

چرا دم خر درازه؟

چرا ماشینا دود می کنن؟

چرا صابونا کف می کنن؟

البته از این تفاوتها که بگذریم داستان من با داستان ممد آمریکایی و شخصیتهای رمان مهاجران شباهتهایی هم داشت:

الف- من هم مثل آنها به نوعی دوگانگی داخل-خارج آگاه شده بودم و این آگاهی در من شدت گرفته بود. برای من آنروز، داخل، ایران بود و خارج، آمریکا و کانادا و آلمان و چند کشور دیگر که بالاخره شد کانادا.

ب- برای من هم چیزی داخل و خارج را از هم جدا می کرد که باید و باید و باید از آن عبور می کردم. آبی که اینور آن “اینور آب” بود و آنورش “آنور آب”. این آب یا بهتر است بگویم این در با اخذ ویزای مهاجرت از سفارت کانادا در سال 2004 بر من گشوده شد. بنابراین:

بین هر داخل  و خارج دری موجود است و برای گذر از این در یک مهاجرت واجب.

داخل و خارج ایران و کانادا

داخل و خارج دانشگاه

داخل و خارج تجرد و تاهل

داخل و خارج چاقی و لاغری

داخل و خارج فقر و ثروت

داخل و خارج شهر

داخل و خارج فرهنگ و بی فرهنگی

داخل و خارج آزادی و محدودیت

داخل و خارج دیکتاتوری و دموکراسی

داخل و خارج جوانی و پیری

داخل و خارج سلامت و بیماری

داخل و خارج زندگی و مرگ

داخل جایی است که (البته با درجاتی از زمین تا آسمان) به آن تعلق داری. جایی است که به تو هویت می دهد. داخل اینجاست و خارج آنجا. از داخل به بیرون نگاه می کنی، از طریق یک پنجره، از طریق یک روزنه. از خارج به در و دیوار جایی نگاه می کنی که تو از آن جدا شده ای. مثل مسافری که از دور به سواد شهری می نگرد. از داخل چیزی را یا جایی را که با آن احاطه  شده ای و بخشی از آن هستی، تجربه می کنی. از خارج تجربه بودن در داخل را توی خیالت مثل بادکنک باد میکنی. و اینگونه است که اساس تجربه دوگانه ما از جایی (ذهنی یا فیزیکی) که هستیم شکل می گیرد. از داخل و خارجی که مرز شناوری دارد و هیچ چیزش ثابت یا مشخص نیست. حتی اینکه کدام طرفش داخل است و کدام طرفش خارج. پنجشنبه از تهران به شمال می رویم و جمعه از شمال به تهران برمی گردیم.

ادوارد رلف در کتاب Place and Placelessness دسته بندی الهام بخشی از داخل و خارج دارد:

Existential outsideness

این خارج جایی است که آگاهانه حس می کنی که در آن پذیرفته نیستی و به آنجا تعلق نداری. از جاها و آدمهایش بیگانه هستی. دست و دلت به کاری نمی رود و کاری هم اگر می کنی از روی ناچاری است و معنایی برایت ندارد.

Objective outsideness

این خارج، چیزها و جاهایی است که می توانی بدون تعلق خاطر و بدون لرزش دل و درگیر شدن احساساتت آنها را ارزیابی و دو دو تا چهارتا کنی. مثل همه آپارتمانهای 75 متری دو خوابه با پارکینگ و انباری – که در سراسر کشور- کم و بیش مثل هم با آشپزخانه اوپن و کابینت ام دی اف و نور مخفی و دیوارهای کرم رنگ و کف سرامیک سفید ساخته شده اند. بدون ریسک، بدون احساس، بدون اهمیت. متر مربعی 5 میلیون سه سال ساخت.

Incidental outsideness

این خارج، جایی است که به طور اتفاقی گذرمان به آن افتاده است. به عنوان توریست یا به دلیل ماموریت شغلی. نه برنامه ای برای ماندن در آنجا داریم نه روابط و اتفاقات آنجا را در مرکز توجه و تمرکز خود قرار می دهیم. اتفاقی کتابی که ممکن است زندگی ما را تغییر دهد بدستمان رسیده است. اتفاقی کسی که ممکن است با او ازدواج کنیم روبروی ما قرار می گیرد. اتفاقی ماشینی که ممکن است ما را زیر بگیرد از روبرو دارد می آید.

به طریق مشابه در جایی که هستیم (داخل) هر کاری که می کنیم و هر نیتی که داریم می تواند از روی incidental insideness باشد.

Vicarious insideness

در این داخل، ما چیزها را به نیابت از کسی و دست دوم تجربه می کنیم. به نیابت از یک نویسنده یا  یک نقاش. یا به نیابت از یک فرهنگ یا سنت. درست و غلط و زشت و زیبا به ما گفته می شود و ما هم آنرا مثل لباس می پوشیم.

ما با دیدن یک فیلم به جایی در دور دست سفر می کنیم و بعضی چیزها را که هنرپیشه فیلم تجربه می کند تجربه می کنیم. البته که هر چقدر بتوانیم بیشتر با چشمان خود به زندگی هنرپیشه نگاه کنیم (به جای اینکه با چشمان او به زندگی خود بنگریم) این تجربه شدیدتر و عمیق تر خواهد بود.

Behavioural insideness

این داخل، جایی است که ظاهر و الگوهای ظاهریش آنرا تعریف می کند. عادت و روزمرگیش. رنگ دیوارهایش. مدرکی که داریم، ماشینی که سوار می شویم. ادا اصولی که روزانه در می آوریم و  خزعبلاتی که تحویل خودمان و دیگران می دهیم. سلام من علی هستم. ایرانی. ساکن تهران. متولد قزوین. 1353. مهندس کامپیوتر. از دانشگاه شریف. متاهل. بدون فرزند. حالا شما هم با دانستن این اطلاعات داخل زندگی من شده اید. جدی.

Empathetic insideness

داخل بودن از روی عادت (behavioural insideness) کم کم با اضافه کردن اهمیت دادن و دغدغه داشتن (care and concern) به داخل بودن از روی همدلی گذر می کند. مثل گذر از آشنایی به دوستی. مثل گذر از نگاه کردن به دیدن. این گونه از داخل بودن (insideness) نیازمند باز بودن است به هر آنچه که یک مکان یا یک فرد ممکن است برای آدم داشته باشد. نیازمند دیدن و شنیدن و بوییدن. اینگونه از داخل بودن، طلب و عشق و معرفت را یکجا و با هم درون خودش دارد.

Existential insideness

این داخل، جایی است که در آن بدون تلاش خودآگاهانه، هستیم و زندگی می کنیم و آنرا تمام و کمال تجربه. با همه معنایش، با همه نشانه هایش و با همه کم و کاستیش در آن ریشه داریم و آنجا خانه ماست. ما به او تعلق داریم و او به ما.

دسته بندی آقای رلف شاید به ما کمک کند که داخل و خارجمان را بهتر بشناسیم و آگاه شویم به اینکه از کجا آمده ایم و به کجا می رویم ولی اینکه چرا می رویم و رفتنمان بهر چیست (حداقل) با این دسته بندی پاسخ داده نمی شود. رفتن ما از میان دری اتفاق می افتد که اینجا و آنجا یا همان  داخل و خارج را هم از یکدیگر جدا می کند و هم به یکدیگر پیوند می زند. و چگونگی رفتن ما تا حدودی ربط پیدا می کند به اینکه چقدر به گذر از این در گیر بدهیم.

واژه obsession که من آنرا گیر دادن ترجمه کرده ام از ریشه لاتین obsidere به معنی “نشستن در آستانه” یا “اشغال” می آید. گیر دادن – تاکتیکی که توسط سپاهیان  در قدیم بکار گرفته می شد – تلاشی است برای به زور وارد شدن به “آنجا” با نشستن در آستانه دروازه شهر و از رو بردن ساکنانش.

حالا فرقی نمی کند که به سفارت کانادا گیر بدهی با پر کردن فرم و ارسال مدارک و پیگیری توسط وکیل مهاجرت، یا به دختری که عاشقش شده ای گیر بدهی با ارسال پیامک و گل و هدیه و نامه فدایت شوم. یا به دانشگاه با کتاب و کلاس کنکور. یا به خریدن فلان ماشین با وام و قرض و فروختن ماشین فعلی.

در تمثیل “جلوی قانون” اثر کافکا، قهرمان اصلی داستان که یک مرد روستایی است پس از سفری طولانی به آستانه در بازی می رسد که ظاهرا دروازه قانون است. دربان این در، خواهش مرد را برای راهیابی به محضر قانون نمی پذیرد. انتظار مرد برای ورود، به روزها و ماهها و سالها به طول می انجامد و او هر چه تلاش  می کند که حتی با رشوه دادن به دربان از این در عبور کند، موفق نمی شود. در آخر داستان زمانی که مرد نفسهای آخرش را می کشد از دربان می پرسد که چطور در تمام این سالها فرد دیگری به جز خودش برای عبور از آن در نیامده است. دربان پاسخ می دهد: “از آنجاییکه این در فقط برای تو در نظر گرفته شده بود، هیچ کس به جز تو نمی توانست از آن عبور کند. حالا دیگر من آنرا می بندم.”

در زندگی روزمره بیشتر وقتها به نظر می رسد که در گذر از یک در خاص تنها نیستیم. هزاران نفر دیگر هم با ما کنکور می دهند، فرم مهاجرت یا استخدام پر می کنند و صرف وجودشان در چرخه اقتصاد باعث می شود که قیمت ماشین یا زمینی که می خواهیم بخریم بالا پایین برود. یکی دو نفر به جز ما هم پیدا می شوند که به آن شخص خاص پیامک بدهند و برای زدن مخش تلاش کنند. ظاهرا فقط ما نیستیم که به دربان قانون رشوه داده ایم. اما اگر همه درهایی را که از ابتدا تا انتهای زندگی میزنیم، باز می کنیم، می بندیم و دوست داریم دوباره باز کنیم، یک در واحد در نظر بگیریم، آنوقت به دربان داستان کافکا حق خواهیم داد که این در فقط و فقط برای ما در نظر گرفته شده بوده است.

“How concrete everything becomes in the world of the spirit when an object, a mere door, can give images of hesitation, temptation, desire, security, welcome and respect. If one were to give an account of all the doors one has closed and opened, of all the doors one would like to reopen, one would have to tell the story of one’s entire life.”

~ from The Poetics of Space BY Gaston Bachelard

مطلب مرتبط بعدی:

اغراض اغراض مهاجرت به اینجایی که اینجا نیست

3 دیدگاه

  1. آنچه نوشتید را اینگونه برای خودم تصویر کرده ام:
    معمول آن است که ما از جایی به جایی دیگر مهاجرت می کنیم و جایی که شروع می کنیم اینجا است و جایی که می رسیم آنجا. مثلا از ایران به استرالیا یا از مجردی به تاهل. از بیکاری به کار، از چاقی به لاغری و …

    به نظر من اینجا و آنجا هر کدام دو جنبه دارند:
    اینجا
    الف- اینجای عینی جایی است که هستی و تعلقی نداری همه چیز یه جوری است یا آنجور که می خواهی نیست. یک جای کار غلط است. ایرانی، مجردی، بیکاری و …
    ب- اینجای ذهنی جایی است که به آنجا تعلق داری و همه چیز آنجور است که می خواهی و همه چیز درست است.
    آنجا
    الف- آنجای عینی آنجا هم مثل همین اینجای عینی است. چون عینی است تفاوتی نمی کند که تو چگونه فکر کنی؛ همه چیز یه جوری است یا آنجور که می خواهی نیست. یک جای کار غلط است. مانند استرالیا، تاهل ، کار ، دانشگاه و … وقتی تجربه می کنی می بینی انها هم مثل همین اینجای عینی بودند در نکاتی بهتر و در نکاتی بدتر … مدرک دانشگاهی داشتن یا نداشتن چه تفاوتی می کند وقتی تو آنی که باید باشی نیستی!
    ب- آنجای ذهنی جایی است که فکر می کنی آن اینجای ذهنی در آنجا تحقق یافته است و اگر آنجا بروی ، همه چیز درست است. مانند استرالیا، تاهل، کار، دانشگاه

    تصور تو از آنجای عینی، اینجای ذهنی است.

    پس، تو همواره از اینجای عینی به اینجای ذهنی باید هجرت می کنی. چون اگر بدانی در آنجای عینی نیز خبری نیست، حرکتی نمی کنی. اما آنجای ذهنی (4) تو را بدانجا فرا خوانده است . و تو از (1) به (2) می روی …
    وقتی در (2) قرار می گیری، می بینی که به آنجا هم تعلق نداری. چون عینی است همه چیز انجور که می خواهی نیست. تو باید از (1) به (3) می رفتی….

    آنجا اینجا
    (2)تاهل (1)مجردی عینی
    (4)تصور از تاهل (3) آرامش یا رشد شخصی ذهنی

    یعنی از خودت به خودت مهاجرت می کنی به همین دلیل، وقتی از اینجا به آنجا می روی، در واقع می خواهی خودت را تغییر دهی و اگر خودت تغییر ندادی (از اینجای عینی به اینجای ذهنی هجرت نکردی)، حرکت از اینجای عینی به آنجای عینی فایده ای ندارد. مثلا از مجردی به تاهل یا از ایران به استرالیا یا از بیکاری به کار … و اگر با حرکت از (1) به (2) از (1) به (3) هم حرکت کنی آنجای عینی را اینجای ذهنی خواهی یافت. آنجای عینی، تغییری نکرده است آنجا هم مثل همین اینجاست، تو تغییر کرده ای و خود را با شاخص های اینجای ذهنی خودت تطبیق داده ای.
    مهاجرت از تو شروع می شود و به تو نیز ختم می شود. در این مهاجرت است که ما انسان دیگری می شویم.

  2. خیلی خیلی خیلی ممنون علی آقا برای تک تک جملاتی که در این چند سال بر روی وبلاگتان نوشته اید، همه نوشته های شما از عمق وجود ما خارج میشود، ممنون برای تمام حرف های زیبایتان.

  3. من در آخرین درخواستی که به سفارتخانه سرزمین خوشبختی وموفقیت جهت مهاجرت به آنجا فرستادم پاسخ زیر را دریافت نمودم .
    تو هیچگاه نمی توانی به آنجا بروی . همیشه در اینجایی و اگر هم به آنجا بروی اینجا را با خود به آنجا میبری . ای که در اینجا اکثرا در انجایی
    (out of context )
    وارد شدن به اینجا در اینجا بسیار سهل تر است تا در انجا اینجایی شوی . تو ابتدا اینجایی باش که آنجای تو بسیار نزدیک ومجاور اینجاست که با قدمی آن آنجا به اینجا تبدیل وزمانی خواهی دید در اینجایی وسیع بسر میبری که انهایی که انجا هستند در خواست مهاجرت به اینجا ی تو را دارند

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *