یک من ماست چقدر کره می دهد

تنها حسن باز شدن مدرسه ها برای من کم شدن ترافیک جاده هاست. به خصوص که من و مادر بچه ها اغلب آخر هفته ها از تهران به زرخشت و از زرخشت به تهران سفر می کنیم. وسط هفته هم که به ندرت از خانه بیرون می روم. بنابراین مهم نیست که باز شدن مدرسه ها چقدر خیابان ها را شلوغ تر می کند. به جز اینکه ممکن است کمی باعث آلوده تر شدن هوا بشود که تنفس آن هوا کمترین مشارکتی است که می توانم در آموزش و پرورش بچه ها داشته باشم.

پریروز (سوم مهر 1395 اولین روز بازگشایی مدارس یا همان بازگشت به مدرسه. به نظر می رسد “بازگشت به مدرسه” واژه ای غربی است و من ترجیح می دهم – نه از روی تعصب زبانی – همان بازگشایی مدارس را که زمانی که من مدرسه می رفتم رایچ بود، بکار ببرم. بازگشایی مدارس یعنی مدارس سه ماه پیش طبق تصمیم کسانی بسته شدند و حالا همان عده که کتاب درسی می نویسند و نظام آموزشی تدوین می کنند یا خدا می داند چه کسان دیگری، تصمیم گرفته اند در مدرسه را دوباره باز کنند. بنابراین بازگشایی مدارس که مفعولش مدرسه است و فاعلش مجهول، به واقعیت نزدیکتر است تا بازگشت به مدرسه که دانش آموز فاعل آنست.)  که از زرخشت به تهران برمی گشتم جاده خلوت و آرام بود. آرامشی که قطعیت پیش رو در آدم ایجاد می کند. اگر با سرعت 100 کیلومتر در ساعت حرکت کنی، نیم ساعت دیگر 50 کیلومتر از راه را رفته ای. به احتمال زیاد، مگر اینکه ماشین خراب شود یا به عوارضی برسی یا برای قضای حاجت توقف کنی و …. قطعیت پیش رو درست مثل روزها و سالهای مدرسه. اگر در این کلاسی قبول بشوی، سال بعد به کلاس بعدی می روی. بعد از معلم ریاضی معلم ادبیات سر کلاس می آید. قطعیت پیش رو مثل نظرآباد چند دقیقه بعد از آبیک یا قبل از آن. بسته به جهت حرکت.

توی راه به خودم قول دادم که اگر چیزی درباره بازگشایی مدارس نوشتم، نوشته ام لحن انتقادی نداشته باشد. سه هفته قبل یک نفر را که در یک جلسه مربوط به “راه اندازی یک مدرسه طبیعت” داشت سیستم آموزشی فعلی را نقد می کرد، به شدت نقد کردم. این هم از عادات زشت من است که سعی می کنم کسی یا چیزی را نقد نکنم ولی وقتی کسی ایده یا مفهوم یا سیستمی را نقد می کند نمی توانم جلوی خودم را بگیرم و حتما یارو را نقد می کنم. صرف نظر از اینکه چه کسی دارد چه چیزی را نقد می کند. دو سه هفته قبل از آن هم کسی را نقد کردم که داشت مدح بی هدفی می گفت ولی من حس کردم دارد هدف داشتن را نقد می کند.

نقد کردن نقد کردن با نقد کردن هیچ فرقی ندارد. به جز اینکه اولی دور از هوش اجتماعی است و به احتمال زیاد باعث فاصله گرفتن جمع از آدم می شود. برخلاف دومی که آدم را به جمع نزدیکتر می کند و باعث ایجاد حس تعلق و کشف آرمانهای مشترک و زمینه های همکاری در آینده می شود. بعد از اینکه همه این چیزها را توی ذهنم مرور کردم به این نتیجه رسیدم که تنها راه اینکه مطلبی با لحن انتقادی درباره بازگشایی مدارس ننویسم اینست که کلا چیزی ننویسم. همانطور که معمولا توی جمع ترجیح می دهم کسی چیزی را نقد نکند و منم کسی را نقد نکنم و سکوت تم غالب معاشرت باشد. بعد یادم آمد که توی این چند هفته که چیزی ننوشته ام چند نفر ننوشتنم را نقد کرده اند و حالا اگر باز ننویسم ممکن است ننوشتنم نقدی باشد به نقد آن چند نفر. فکر کردم شاید بهتر باشد به جای نوشتن درباره بازگشایی مدارس با لحن انتقادی ناخواسته، نقد ننوشتنم را جدی جدی و یک بار برای همیشه نقد کنم و بعد در این وبلاگ را ببندم.

مدرسه طبیعت برخلاف مدرسه های رایج اصلا معلم ندارد که کلی چیز بی فایده و خسته کننده توی کله بچه ها فرو کنند. توی مدرسه طبیعت فقط چند نفر تسهیلگر هستند که حواسشان هست بچه ها کار خطرناکی نکنند یا جاییشان نشکند. چون توی طبیعت که مدرسه طبیعت آنجا واقع شده است، چیزهای طبیعی مثل سنگ و درخت وجود دارد و بچه ها که یک دفعه از محیط شهری و مدرسه های safe رایج (غیر طبیعی؟) به مدرسه طبیعت می روند ممکن است به کمی زمان و نظارت چند تا تسهیلگر نیاز داشته باشند تا بالا رفتن و پایین آمدن از درخت را یاد بگیرند. ( بالا رفتن بچه ها از درخت من را یاد دیداری ناخواسته با یکی از تئوریسین های مدرسه طبیعت انداخت که در حین نقد مدارس رایج درآمد که: “علم ثابت کرده که بعضی چیزها هست که یک بچه فقط با بالا رفتن از درخت می تواند یاد می گیرد.” این بار استثنائا من نقد آن استاد محترم را نقد نکردم ولی این جمله چنان در خاطرم مانده است که گویی شب و روز در حال نقد کردنش هستم. ایکاش همانجا نقد استاد را نقد می کردم و ماجرا اینقدر مزمن نمی شد: بعضی چیزها هست که یک بچه فقط با دزدی از بقالی می تواند یاد بگیرد. بعضی چیزها هست که یک بچه فقط با بالا رفتن از دیوار و فرار از مدرسه می تواند یاد بگیرد. بعضی چیزها هست که یک بچه فقط با بازی world of warcraft می تواند یاد بگیرد. خوب که چی؟)

 حالا شما با ایده مدرسه طبیعت – اگر قبلا نبودید – آشنا شدید. البته این نوشته قرار نیست به شما کمک کند که بین مدرسه طبیعت و مدرسه رایج، یکی را برای آموزش و پرورش فرزندتان انتخاب کنید. چون من اصلا بچه ندارم و هر توصیه ای که در این زمینه بکنم  به شدت مورد انتقاد است. راستش من اگر بچه داشتم او را به هیچ مدرسه ای نمی فرستادم. بچه ام را اصطلاحا home school می کردم که  ترجمه روانش اینست که آموزش و پرورش بچه ام را در کنار سایر امورش کلا به مادرش واگذار می کردم و بعد مادرش حتما او را نصف روز به مدرسه رایج و نصف روز به مدرسه طبیعت می فرستاد. در هر صورت من اجازه دارم این جمله را بگویم اگرچه خزعبلی بیش نباشد. “من اگر بچه داشتم ….” اولین نقد کسانی که بچه دارند به این جمله این خواهد بود که:

you have no FU**ING idea

که کاملا  هم بجاست و من نمی توانم آنرا نقد کنم. شاید هم بتوانم. بسته به مورد.

من اگر آمریکایی بودم به دونالد ترامپ رای می دادم. من اگر وزیر آموزش و پرورش بودم سه ماه تعطیلی تابستان را با تعطیلات آخر هفته نه ماه دیگر سال ادغام می کردم. من اگر وزیر راه بودم – و در دوره های قبل وزیر آموزش پرورش نشده بودم – از خانواده هایی که با بچه مدرسه ای در تعطیلات سه ماه تابستان سفر می کردند، عوارض جاده ای بیشتری می گرفتم.

 شوپنهاور فیلسوف آلمانی معتقد بود که دانش بشری را ایده هایی کلی (general ideas) که از انتزاع از مشاهداتی بخصوص بدست می آیند، تشکیل می دهند. شوپنهاور مشاهده چیزی و سپس درک و برداشت از آن و تبدیل آن به ایده ای انتزاعی/عمومی را متد “طبیعی” آموزش می نامد. آدمی که اینجوری آموزش دیده به خوبی می داند که کدام مشاهده اش به کدام ایده عمومیش مرتبط است و توسط آن بیان می شود. چنین آدمی در مواجهه با هر چیز می داند که چکار باید بکند. چنین آدمی می داند که یک من ماست چقدر کره می دهد.

در مقابل متد طبیعی، متد مصنوعی آموزش قرار دارد. در این روش، فرد قبل از اینکه خودش و برای خودش چیزی را مشاهده کند، به حرف دیگران گوش می کند و ایده های عمومی آنها را یاد می گیرد. کلی ایده عمومی توی کله آدمی که در متد مصنوعی تحت آموزش و پرورش قرار گرفته است، فرو می شود به امید روزی که خودش کم کم  چیزهای مربوط به آنها را مشاهده کند یا به عبارت دیگر با آنها مواجه شود. ولی تا آن روز فرا برسد، این آدم کلی گند می زند. ایده های عمومیش را به غلط به کار می بندد. نمی داند که چی مال کجاست. منظور شوپنهاور را متوجه می شوید؟ (اگر خود شما قبلا چنین چیزی را تجربه نکرده اید، ایده های عمومی شوپنهاور که در اینجا نقل می شوند ممکن است همین مشکل را در شما ایجاد کنند، پس لطفا مواظب باشید.)

شوپنهاور که این روش را به بستن درشکه جلوی اسب تشبیه می کند، توضیح می دهد که وقتی بعد از مدت طولانی آموزش و خواندن و حفظ کردن، به دنیای واقعی پا می گذاریم، یا با جهالت از چیزها و پدیده های آن، یا با برداشت غلط از آنها، طبیعی است که یا الکی اضطراب داشته باشیم یا الکی اعتماد به نفس. دلیلش اینست که توی کله ما ایده های عمومی زیادی وجود دارد که سعی می کنیم از آنها استفاده کنیم ولی به ندرت موفق به این امر می شویم.

فیلسوف آلمانی هدف غایی آموزش را کسب دانش جهان (to acquire a knowledge of the world) می داند. ترجمه بهتر می تواند استادی در کار جهان باشد. یا همان که بالاخره بفهمی یک من ماست چقدر کره می دهد.

آدم وقتی به دنیای اطرافش نگاه می کند چیزهای زیادی می بیند. و این چیزهای زیاد را از زوایای زیادی می بیند. مگر اینکه ایده های عمومی زیادی در کله اش فرو شده باشد که در این صورت خیلی زود و با دیدن یک چیز به اولین زاویه ممکن، آنرا قضاوت می کند و زیر نزدیکترین دسته ای که به ذهنش می رسد دسته بندی می کند.

خدا می داند که چقدر زمان و چقدر تلاش و چقدر بخت و اقبال لازم است تا آدم بتواند این همه ایده عمومی را آنلرن کند و جور دیگر ببیند. ایده های عمومی که خود فرد بر اساس تجربه شخصی خودش به آنها نرسیده است. خزعبلاتی که نمی گذارند که آدم جهان و هر چه در او هست را همانگونه که هست ببیند. آدمی که در متد مصنوعی آموزش و پرورش یافته به جای اینکه چشمهایش را بشوید تا جور دیگر ببیند، جهان و هر چه در او هست را می شوید تا مطابق با ایده های عمومیش به نظر برسند.

شوپنهاور اگرچه در مقاله اش (On Education) در مورد ضرورت بالا رفتن از درخت برای بچه ها چیزی نگفته ولی به عبارات مختلف بر مقدم بودن تجربه و مشاهده بر ایده های انتزاعی تاکید کرده است. شوپنهاور دانش انسان را زمانی به بلوغ رسیده می داند که تناظر کاملی بین ایده های انتزاعی و تجارب مستقیم و دست اول فرد برقرار شده باشد. یعنی هم بداند که هر چیزی که می بیند یا هر پدیده ای که با آن مواجه می شود از کجا آمده، به چکار می آید یا ارتباطش با زندگی او چیست. وهم بداند که هر ایده عمومی و انتزاعی که به گوشش خورده یا می خورد بیانگر کدام چیز یا پدیده در زندگی اوست. با این تعریف، من که توی خیابانهای بانکوک به سی جور سس رنگارنگی که توی پلاستیکهای کوچک شفاف بسته بندی شده و سی جور غذای عجیب و غریب که بعضی از آنها هم توی پلاستیک شفاف بسته بندی شده بودند، مثل بز نگاه می کردم، هنوز دانشم درباره جهان نابالغ است. یا وقتی هنوز خیلی ایده های عمومی که خدا می داند کی و کجا با آنها آشنا شده ام تناظر دقیقی با مشاهدات و تجربیات شخصیم ندارند. مثل حقوق بشر. مثل فرهنگ. مثل یائسگی. مثل بچه داشتن.

به دور از انصاف است که فیلسوف دو قرن پیش را با دانش و ایده های عمومی امروز نقد کنیم. من برای اینکه نشان بدهم واقعا نمی خواهم اینکار را بکنم اینجا یک صفحه خالی می گذارم.

 

left-blank

امروز بیشتر ایده های عمومی را که توی مدرسه با آنها آشنا شدم فراموش کرده ام. مثل بیشتر چیزهایی که توی فیزیک و شیمی و ریاضی یاد می گرفتیم. من که چیزی یادم نمی آِید مگر اینکه این ایده های عمومی جایی در ضمیر ناخودآگاهم باعث اختلال در روابط اجتماعی یا سایر امور زندگی روزمره ام بشوند که در هر صورت تشخیصش کار سختی است. بعضی از آن ایده ها را هنوز فراموش نکرده ام ولی هنوز در حد ایده های عمومی آمده از دیگران مانده اند. مثل بعضی از ایده هایی که توی درس جغرافیا می خواندیم. فلات، جلگه، قاره و از همه بدتر استپ. درک استپ زمانی برایم غیر ممکن شد که با لغت step انگلیسی آشنا شدم و بعد هر چقدر هم که به کوه و دشت و دمن سفر کردم نفهمیدم استپ دقیقا با کجا متناظر است. درس تاریخ هم شبیه درس جغرافیا بود با این تفاوت که چون کمی با داستان همراه بود آدم – از روی توهم – فکر می کرد که ایده هایش را بهتر می فهمد. مثل سقوط فلان سلسله یا ظهور بهمان دوره. خداییش یک بچه 12 ساله یا حتی یک مرد 42 ساله چطور می تواند سقوط یک سلسله را با همه ابعاد آن درک کند و ارتباط آن را با زندگی خودش متناظر؟ چیزی که در زمان شوپنهاور هنوز مرسوم نبود یک ایده (یا دسته) کمکی به نام خزعبل بود که آدم می تواند خیلی چیزها را با آن متناظر کند و راهش را به کمک آن خیلی نرم به سوی بالغ شدن دانشش از جهان هستی ادامه بدهد.

از علوم اجتماعی تنها چیزی که به خاطر دارم یکی خود اسم این درس است که هنوز دسته مناسبی به جز دسته کمکی فوق الذکر برایش پیدا نکرده ام و دیگری خاطره ای است از یکی از کلاسهایش. یک روز معلم علوم اجتماعی – فکر کنم سوم دبیرستان – سر کلاس داشت با آب و تاب (و با لهجه غلیظ قزوینی) از پیشرفت جامعه آلمان تعریف می کرد که دستگاهی ساخته اند که از یک طرف گاو رو درسته می دی تو و از طرف دیگه سوسیس میاد بیرون. یکی از بچه ها پرسید که آقا دستگاهی هم هست که عکس این کار رو انجام بده؟ معلم علوم اجتماعی ما جواب داد که بله پدر ک…. تو همین کارو کرده که توی گاو اومدی بیرون. (الف- این گفتگو واقعا سر کلاس علوم اجتماعی ما اتفاق افتاد و یک جک نیست. ب- این خاطره ممکن است هیچ ارتباط مستقیمی با ساختار منسجم این نوشته نداشته باشد.)

 اسم بعضی از دروس را هم ممکن است کلا فراموش کرده باشم چه رسد به ایده های عمومیشان.

تنها درسی که ایده ها و مفاهیم انتزاعیش هرگز از یادم نرفت ادبیات فارسی (در بعضی مقاطع فارسی؟) بود. هر کلمه ای از گلستان سعدی گویی برای من نه یک مفهوم انتزاعی یا ایده ای عمومی، که خود “چیزی” بود برای مشاهده. برای دست زدن. برای زل زدن. بی خبر از اینکه ایده عمومی متناظر با آن را شاید دو سه دهه دیگر کشف بکنم یا نکنم. کلیله و دمنه و تاریخ بیهقی هم همینطور. یا غربزدگی جلال آل احمد. یا داستان رستم و سهراب. یا داستان بر دار کردن حسنک وزیر. بعضی چیزها هست که یک بچه فقط با خواندن داستان بالای دار رفتن حسنک وزیر یا آدمهای دیگر می تواند یاد بگیرد. یا با خواندن داستان زندگیشان.

ممکن است حق با شوپنهاور باشد و خیلی از این مفاهیم انتزاعی مقدم بر تجربه شخصی، باعث بوجود آمدن کلی fuckedupness و موضع گیری غلط در مواجهه با رویدادهای زندگی در من شده باشند. ولی چطور می توان تشخیص داد؟ اصلا چه اهمیتی دارد؟

مقدمه نسبتا طولانی شد و اصل مطلب یک من ماست چقدر کره می دهد یا همان دانش ما از جهان هستی باشد برای نوشته ای دیگر. البته دلیل اصلی اینست که نوشته بعدی تا حدودی حاوی انتقاد نسبت به تئوری آموزش شوپنهاور، آموزش به طور کلی، بچه دار شدن و چیزهای دیگر خواهد بود و به دلیل قولی که به خودم داده بودم نمی توانست در این نوشته بیاید.

10 دیدگاه

  1. اولین دفعه که ورود ما به موضوع حمایت را میطلبید احتمال قطع بدون خداحافظی تماس گیرندگان پادکست که اندکی نامهربانانه مینمود بود ، که به علت وجود انبوه “ایده های کلی ” باد کرده یک ایده کلی
    عاشقم بر لطف و برقهرش به جد بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
    را مصرف ودفعه بعد در پانوشت اغراض اغراض …..با موضوع به جای اینکه به من گیر بدهید ……بود که باز ایده کلی
    ” وفا کنیم و ملامت کشیم وخوش باشیم .که در طریقت ما کافریست رنجیدن ”
    را بجا ویا نا بجا خرج کردیم واز خیر حمایت گذ شتیم . این بار نیز میخواستیم همین ایده ” وفا کنیم و …” را مصرف ( این قلم در انبار به وفور یافت میشود) ولی برای ایجاد اطمینان خاطر خوانندگان که کسی هست تا از حقوقشان حمایت (البته بدون به هم ریختگی منو ها ) کند .وهمگان بدانند که دستمان خیلی هم خالی نیست و همچنین تهدید جابجایی اچ دی ام ال چیزی نیست که مثل جابجایی اقلام بی اهمیتی مثل پنیر بتوان براحتی از کنارش گذشت . ورود به موضوع حمایت اجتناب ناپذیر شد و لذا :
    – ما هم میدانیم وبلاگ نوشته ای شخصی و بقولی دل نوشته است . ولی همانطور که یک نانوا میداند با سوپر مارکت فرق دارد و توافق نانوشته ای با مشتریانش برای حضور در صبح زود دارد و یا حمامی در قدیم که میدانست قبل از سحرگاه بایستی آماده پذیرش مشتری باشد. وحتی در صورت خرابی دیگش نیمه شب بر سر پشت بام جار میزد که حمام تعطیل است و برنامه ریزی خود را بر این اساس انجام دهید . رابطه وبلاگ و خوانندگانش رابطه ای است دو طرفه که ابعاد آن قابل سنجش و اندازه گیری نیست (و به همین دلیل مهم ). ونا شکیبایی در این مهم از هیچکدام از طرفین زیبنده نیست
    – با تمام تعصبی که به تولیدملی داریم شاید مجبور شویم از وبلاگ نویسان کشور دوست چین استفاده تا هر روز برایمان مطلب بنویسند وبه همه کامنت هایمان صد آفرین بگویند و برایمان پادکستی بگذارند که خودشان در وقت آزادمان به ما زنگ بزنند وهر روز قالب وبلاگ را با شمع وگل و پروانه آراسته وبه تمام در خواستها یمان با شورو شوق پاسخ مثبت دهند و………….و نگران فرهنگ و ادب کشورمان هم نباشیم . همانطور که واگذاری اجرای معماری ایرانی اسلامی بزرگراه تهران شمال به شرکت ایتالیایی مشکلی پیش نیاورد
    – نه به مانند یورش کامنتی به صفحات فدراسیونها و بازیکنان خارجی ولی در حرکتی خود جوش (البته بعد از صرف قرص جوشان ویتامین ث ) همگی ده ایده جایگزین خواندن هر وبلاگی را خواهیم نوشت

  2. سلام مجدد استاد عزیز
    تعریفتون از شکارچی برام خیلی جذاب بود
    تاالان از شکارچیا خوشم نمی اومد ولی حالا ارزوم این که یه روز یه شکارچی خوب باشم
    قدرخودتون وقلمتون رو بدونید واقعا نوشه هاتون برای من جذاب وگیرا است
    یا علی

  3. سلام اقای سخاوتی درمورد چند پست قبلتون (کتاب امکان) سوالی داشتم میتونم بپرسم شما الان مشغول چه کار هستید البته اگه فضولی نیس
    یاعلی
    ?????راستی ادرس ایمیل خودمو میدم ولی رمزش یادم نیس اگه ممکنه تو همیجا جوابمو بدین

  4. من رو معتاد کردید اقای سخاوتی همش میایم اینجا سر میزنیم واسه پست جدید
    یه جایی درباره فرار از مدرسه نوشتید به نظرم برای هر آدمی لازمه این موضوع رو تجربه کنه چون در آینده به خاطر یاد اوری این فرار حتما به خودش میباله
    برای من این تجربه یکی از افتخارات زندگیمه.

  5. شما تجربه بودن در یک مدرسه 4 طبقه که 900 دانش آموزابتدایی داره رو دارین؟
    چنان سرو صدا و بلبشویی دارن این بچه ها که سرآدم درد میگیره.
    کلاس 43 نفری که تا جلوی تخته نیمکت چیده شده دیدین؟
    اگه فقط 3 روز در چنین کلاسهایی حضور پیدا کنید دیگه دم از انتقاد سیستم آموزشی نمی زنید. .
    آلبرت بندورا میگه یکی از حسرتهام و ناراحتی هام اینه که توی کلاسی درس خوندم که جمعیتش زیاد بود و فرصت کافی نداشتیم برا کارهای آزمایشگاهی. می پرسن خب چند نفر بود کلاستون میگه متاسفانه ما اون سال 15 نفر بوذیم !!!

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *