پیشَک یکی از گربه هایی است که در حوالی زرخشت زندگی می کنند. هفته پیش متوجه شدیم که پاهایش زخمی شده و لنگ می زند. پای راستش را نمی توانست زمین بگذارد. پنجه پاهایش ظاهر بدی داشتند. استخوان انگشتهایش بیرون زده بود. مثل اینکه لاستیک ماشین از روی پایش رد شده باشد یا شاید هم حیوانی می خواسته او را بگیرد و پیشَک موفق شده با دست و پا زدن فرار کند.
در هر صورت منظره رقت انگیزی بود و تصمیم گرفتیم که او را برای مداوا به تهران بیاوریم. این تصمیم به اتفاق آرا توسط مادرم، مادر بچه ها، دوستمان سپهر و من گرفته شد. سپهر عاشق گربه هاست و قبلا هم چند گربه داشته است و قبل از اینکه تصمیمی بگیریم عکس پای پیشَک را جهت مشاوره برای یک دامپزشک فرستاد. مادرم و مادر بچه ها هم اگرچه قبلا گربه نداشته اند ولی اصولا آدمهایی هستند که دلشان برای هر موجود نیازمندی می سوزد و تا جایی که بتوانند به دیگران کمک می کنند.
سؤال اینست که من چطور حاضر شدم قسمتی از مسئولیت نگهداری و مداوای پیشَک را بپذیرم؟ جواب ساده به این سؤال اینست که مجبور بودم. یعنی نمی توانستم پیشَک را در آن شرایط رها کنم. وگرنه من نه عاشق گربه ها هستم و نه حامی حیوانات. خیلی ها که من را می شناسند شاید حتی پیش خودشان فکر کنند که من به جز خودم به هیچ کس و هیچ چیز اهمیت نمی دهم. پارسال دو تا سگ گله یک گربه را که سعی داشت از دستشان فرار کند جلوی من کشتند. این حادثه خیلی سریع اتفاق افتاد ولی من هیچ کاری به جز تماشا نکردم. گویی که داشتم یک مستند حیات وحش را به صورت زنده تماشا می کردم. حتی ناراحت هم نشدم. از نظر من یک موجود توسط دشمن طبیعی خودش شکار شده بود و قانون ازلی ابدی جنگل جاری.
شاید برای پیشَک هم اتفاق مشابهی افتاده باشد. ولی پیشَک با گربه های دیگر یا حتی موجودات دیگر فرق دارد. پیشَک شخصا برای من مهم است. من او را از بدو تولدش که بهار امسال بود می شناسم. اسمش را من انتخاب کردم. مادرش یعنی عسل دو تا بچه بدنیا آورد که یکی از آنها به دلیل بازیگوشی و مخفی شدن توی محفظه موتور ماشین همسایه ما آقای گ، ناخواسته به شهر رفت و همانجا متواری شد. پیشَک که همبازی نداشت ساعتها به تنهایی و با گل و گیاه و حشرات باغچه ما بازی می کرد و باعث لذت و سرگرمی ما می شد. البته چند ماه بعد، عسل سه بچه دیگر به نامهای پولک، نمک و پفک بدنیا آورد که خیلی زود همبازیهای خیلی خوبی برای پیشک شدند. این چهار تا بچه گربه که بازی می کردند و مادرشان که زیر آفتاب لم می داد، به یکی از جاذبه های گردشگری زرخشت تبدیل شده بودند، همسایه ها برای تماشا می آمدند، درباره آنها حرف می زدیم و داستان غذا دادن به آنها زمانهایی که ما آنجا نبودیم، نقل می شد. خانم ر – همسایه دیگر ما – قبول کرده بود که آشغال مرغی را که ما از تهران برای گربه ها می بریم توی فریزرش نگهداری کند و روزی یک وعده به آنها بدهد. خانم ر تعداد زیادی مرغ دارد و برای اینکه غذا را فقط گربه ها بخورند، آن را با پلاستیک از روی دیوار توی حیاط ما پرت می کرد و آخر هفته ها ما باید چند تایی کیسه پلاستیکی پاره شده از دور و بر حیاط جمع می کردیم.
حدودا دو ماه پیش بود که وقتی به زرخشت رسیدیم – برخلاف همیشه که به محض رسیدن ما خانواده خوشبخت گربه ها به استقبال ما می آمدند – اثری از هیچ کدامشان نبود. عسل و پولک چند ساعت بعد پیدایشان شد و پفک عصر روز بعد. نمک را از آن روز به بعد هرگز ندیدیم. خانم ر به ما گفت که پای پیشَک زخمی شده و شبها توی انباری آنها می خوابد ولی ما آنروز پیدایش نکردیم. دفعه بعد که به زرخشت برگشتیم یعنی هفته قبل، اثری از پفک هم نبود. عسل هم دوباره باردار شده بود و – ظاهرا از روی غریزه – رفتار خصمانه ای با بچه هایش داشت. پولک و پیشَک بیش از قبل با هم صمیمی شده بودند و از یکدیگر جدا نمی شدند.
اینکه آدم باور داشته باشد طبیعت کار خودش را به درستی انجام می دهد و موجودات در یک چرخه غذایی می آیند و می روند، یک چیز است و اینکه پیشَک را با پای زخمی ببینی و بتوانی کاری نکنی یک چیز دیگر. اینکه باور داشته باشی دروغ گفتن کار بدی است، یک چیز است و اینکه برای حفظ منافع خودت یا کسانی که برایت اهمیت دارند دروغ نگویی، یک چیز دیگر.
ممکن است بگویید کسی که باور دارد دروغ گفتن کار بدی است ولی در شرایط خاصی دروغ می گوید، به اندازه کافی باور ندارد یا باورش واقعی نیست. یا باورش واقعی است و فقط دروغ مصلحتی گفته است. آقای هری فرانکفورت نویسنده کتاب The Importance of What We Care About معتقد است باور داشتن و اهمیت دادن، اساسا دو چیز متفاوت هستند.
باور داشتن به چیزی به ما کمک می کند که کارهایمان را ارزیابی کنیم. مثلا باورهای رایج “دروغ گفتن بد است” و “کمک به دیگران خوب است” را در نظر بگیرید. به کمک این باورها می توانیم در پایان روز اندازه بگیریم که چه میزان کار خوب – در یک نظام اخلاقی یا فرهنگی – یا کار بد انجام داده ایم. البته این اندازه گیری هم ممکن است با کلی خطا همراه باشد. مثلا ممکن است هنگام اندازه گیری – به خودمان – دروغ بگوییم که دروغ گفته ایم یا انواع و اقسام بلاهایی که سر دیگران آورده ایم را به حساب کمک به آنها بگذاریم. در هر صورت که چی؟
هر چقدر هم که به خوب یا بد، درست یا غلط بودن یک چیز – اعم از گفتار و پندار و کردار – باور داشته باشیم، باور ما لزوما تعیین کننده رفتاری که در یک موقعیت خاص از ما سر می زند نیست.
پس چه چیزی تعیین کننده است؟
آقای فرانکفورت حالت پیچیده کسی را که به چیزی اهمیت می دهد الزام اختیاری (volitional necessity) می نامد. یعنی فرد در موقعیتی قرار گرفته است که حس می کند مجبور است کاری را انجام بدهد. اگرچه در تئوری می تواند این اجبار را نپذیرد ولی او با جان و دل آن را می پذیرد. چون حتی تصور گزینه دیگری برایش ممکن نیست.
این اجبار سه ویژگی دارد:
الف- این واقعیت که فرد به چیزی اهمیت می دهد، واقعیتی مربوط به اراده اوست.
ب- اراده فرد در فرایند اهمیت دادن به چیزی، تحت کنترل ارادی او نخواهد بود.
ج- با وجود اینکه اراده او تحت کنترل ارادی خود او نیست، در عین حال واقعا اراده اوست.
ویژگی اساسی الزام اختیاری اینست که بدون اراده فرد به او تحمیل می شود. یعنی هم بدون اراده اوست و هم او بر آن اراده دارد. مثل عشق مادر به فرزند. مادر با اراده خودش تصمیم نگرفته که به فرزندش اهمیت بدهد و از او مراقبت کند و به او عشق بورزد، در عین حال مادر در همه این کارهایی که برای فرزندش انجام می دهد اراده و اختیار دارد.
این واقعیت که فردی با تسلیم شدن (ارادی) به نیرویی که تحت کنترل او نیست به رهایی می رسد، از سنتهای بسیار کهن مذهبی و اخلاقی بوده و هست.
این پدیده که فردی خود را – برخلاف آنچه که یک ناظر بی طرف بیرونی ممکن است مشاهده کند – در موقعیتی مجبور به انجام کاری حس می کند، از دیرباز در خدمت رهایی انسانها از شر گزینه های زیاد (انتخاب) بوده است. یا شاید هم رهایی از شر خودش.
چه چیزی بهتر از اینکه آدم مجبور به انجام کاری بشود که مطابق میلش است؟ چه چیزی بهتر از اینکه آدم در موقعیتی قرار بگیرد که مجبور به انتخاب ایده آلش بشود؟ درست مثل عاشق شدن که به اشکال مختلف در هنر همه فرهنگها توصیف شده است.
گرم از پیش برانی و به شوخی نروم
عفو فرمای که عجزست نه بی فرمانی
نه گزیرست مرا از تو نه امکان گریز
چاره صبرست که هم دردی و هم درمانی
بندگان را نبود جز غم آزادی و من
پادشاهی کنم ار بنده خویشم خوانی
~ سعدی
مشکل اینجاست که تصویر با شکوه و رمانتیکی که هنر از دیالکتیک زندان و رهایی – عشق – برای ما ترسیم می کند، به ما نمی گوید که چگونه عاشق بشویم. یا به عبارت دقیقتر چگونه خود را در آن زندان بیفکنیم. در دنیایی که هر آدمی برای هر کاری، ده ها و شاید هم صد ها گزینه متصور است، چگونه می توان یک راهنما برای رسیدن به “الزام اختیاری” ارائه داد؟
مشکل دیگر اینست که چیزی که به آن اهمیت می دهیم دارای یک سری خصوصیات عمومی نیست که بتوان آنها را ملاک قرار داد. به عبارت دیگر اهمیت دادن ما به چیزی یا کسی از ارزش ذاتی یا یک ویژگی خاص آن چیز نشات نمی گیرد، بلکه برعکس ارزش آن چیز در چشم ما ریشه در اهمت دادن ما به آن دارد. به عبارت ساده تر آن چیز برای ما ارزشمند شده است چون از یک جایی به بعد ما به آن چیز اهمیت داده ایم. در نتیجه تشخیص اینکه چه چیزی برای ما اهمیت دارد و ما به چه چیزی اهمیت می دهیم، قبل از آنکه به آن چیز عملا اهمیت داده باشیم، غیر ممکن است. به عبارت ساده تر ما قادر نیستیم تشخیص بدهیم که به چه چیزی باید اهمیت بدهیم یا به چه چیزی نباید اهمیت بدهیم.
ممکن است بگویید چیزهایی برای ما اهمیت دارند که در زندگی ما تاثیر داشته باشند یا تغییری ایجاد بکنند. خوب هر چیزی ممکن است تاثیری داشته باشد و تغییری ایجاد بکند. ممکن است بگویید چیزهایی برای اهمیت دارند که نتیجه تاثیر و تغییرشان برای ما اهمیت داشته باشد. منطقی است ولی به دور باطل می رسیم.
ما نه تنها نمی توانیم تشخیص بدهیم (یا انتخاب کنیم) که به چیزی باید اهمیت بدهیم بلکه نمی توانیم انتخاب کنیم که به چیزی که اهمیت می دهیم چقدر اهمیت بدهیم و برای چه مدتی. زمان و میزان اهمیت دادن ما به یک چیز تنها پس از فرایند اهمیت دادن قابل اندازه گیری است. همانگونه که سولون معتقد بود خوشبختی یک فرد تنها پس از مرگش قابل ارزیابی است.
من می توانم ادعا کنم که به نوشتن این وبلاگ یا به نوشتن به طور کلی اهمیت می دهم. هر چه باشد بیشتر از شش سال است که جسته گریخته نوشته ام. زمانهایی هست که حس می کنم باید بنویسم و از این اجبار لذت می برم. زمانهایی هم هست که دلم می خواهد کرکره وبلاگم را برای همیشه پایین بکشم. مواقعی هم هست که دستخوش احساسات متضادی می شوم. دیروز نوشتن این مطلب را نیمه کاره رها کردم و ده قسمت از فصل دوم سریال زن خوب را بی وقفه تماشا کردم. در پایان هر قسمت حس بدی داشتم که مجبور بودم قسمت بعدی را هم تماشا کنم. بعضی از روانشناسان می توانند این پدیده را که بعضی ها بعضی وقتها آرزوی مرگ عزیزترین نزدیکانشان را می کنند و بعدا بابت آرزویی که داشته اند شدیدا احساس گناه می کنند، به عنوان پدیده ای طبیعی و رایج توضیح بدهند.
مرز بین جوگیر شدن، هوا و هوس، خواستن و اهمیت دادن دقیقا کجاست؟ آقای فرانکفورت معتقد است که کسی که به چیزی اهمیت می دهد بلند مدت فکر می کند و می تواند آینده خودش را به آینده آن چیز یا آن فرد گره بزند. اوکی. ولی سؤال بعدی که مطرح می شود اینست که تعریف بلند مدت چیست و از چه زمانی به بعد کوتاه مدت تمام می شود و بلند مدت آغاز؟ آیا کسی که آینده خودش را برای یک ساعت به آینده فرد دیگری گره می زند دچار هوا و هوس شده است ولی کسی که آینده اش را به مدت ده سال به آینده فردی گره می زند به او اهمیت می دهد؟
دکتر معالج پیشَک یک ماه استراحت برای او تجویز کرده است. البته قرار است سر دو هفته او را معاینه کند تا مطمئن شود زخم محل قطع شدن استخوان انگشتهای پایش التیام یافته است. من پیشنهاد دادم که آخر این هفته پیشَک را به خانه اش برگردانیم. که طبیعتا همه با تصمیم من مخالفت کردند. اگر زخمش خوب نشده باشد و عفونت کند همه زحماتمان به هدر خواهد رفت. خدا می داند چرا تنها بعد از گذشت یک هفته، حالا زندگی طبیعی پیشَک – بدون دخالت دست بشر – برایم مهمتر از خوب شدن پایش شده است. شاید هم می خواهم از شر عوض کردن پانسمان پا یا خاک توالتش خلاص بشوم. واقعا نمی دانم.
شاید هم من ویژگی ای را ندارم که خانم داکورث نویسنده کتاب Grit، عامل بسیار مهم موفقیت انسانها می داند. این ویژگی به زبان ساده یعنی اینکه آدم بتواند در کاری صبر و استقامت به خرج بدهد و قبل از رسیدن به نتیجه وا ندهد. Grit با ادبیات آقای فرانکفورت شاید به این معنی است که آدم بتواند حاصل جمع الزام و اختیار را – زمانیکه حس می کند الزام قضا و قدری برایش کمرنگ شده – با افزایش میزان اختیار، ثابت نگه دارد. البته برای مدتی طولانی. آنقدر طولانی که زخم پای یک گربه التیام پیدا کند. یا زخم یک رابطه. آنقدر طولانی که بچه ای از آب و گل در بیاید. آنقدر طولانی که نوای ساز هنرمندی دلنشین بشود. یا شعر شاعری. یا مطلب وبلاگی.
مطلب مرتبط آینده
الزام اختیاری – اغراض ایده هایی برای تشنگی بدست آوردن
چقدر خوب میشه اگه روزی برسه که تمام انتخاب هامون الزام اختیاری باشه!
صمیمانه متشکرم از نوشته های عمیقتون آقای سخاوتی 🙂 جالبه برام، خیلی از نوشته هاتون را زمانی که میخونم درست متوجه نمیشم ولی در حافظه م حک میشن، و بعد ها لابه لای زندگی شبیه وحی بهم نازل میشن 🙂
سلام علی سخاوتی عزیز.
۱. چه خوب است که علاوه بر آقای ت که از کار اخراجت کرد تا مسیرت برای کسب تجربه های بیشتر در زندگیت هموارتر بشه ، از معلم عربی و معارف هم قدردانی کنی .
معلم عربی که یکراست از گاوداری به سرکلاس می آمد ،احتمالا تاثیر زیادی بر لزوم یادگیری انگلیسی داشت و هم اینکه او می دانست که فرق زیادی نیست بین گاوداری و … .
ومعلم معارف هم با اخراج کردنت و نفرت انگیز بودنش ، مثل بنزین سوپر بود در طی مسیر راه و روش الترناتیو زندگی ات .
اگر ذره ای ، کورسویی بهشان علاقه باقی باقی می ماند، الان دکترا داشتی تو رشته چیز از دانشگاه چیزتر .
۲. تو آسپرگر نداری ، باید به دکتر مراجعه کنی تا بهت بگه .
من آسپرگر دارم و خیلی های دیگر را هم می شناسم با این سندرم ولی شما احتمالا درونگرا و کمی خودخواه (از نظر اینکه تنها هستم، پس هستم)
۳. واسم مهمه، گروه خونیت چیه؟
۴. بازم بهت توصیه می کنم زنت رو طلاق بدی ، پیش از اینکه نسلت منقرض شده .
۵. داروهایی که در ارتباط با سروتونین و دوپامین هستند رو دور بریز ، به جاش آغازگری کن مصرف استوخودس و آب لیمو تازه .
https://www.ted.com/talks/carl_honore_praises_slowness#t-450362
لینک بالا هدیه من به علی سخاوتی و خوانندگان وبلاگ.
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
سعدی
چه چیزی بهتر از اینکه آدم مجبور به انجام کاری بشود که مطابق میلش است؟
در این حالت ها نمیگوییم مجبور شدیم. می گیم شانس آوردیم .
متاسفانه بیشتر تصمیم هایم در همان الزام اختیاری گرفته شده و می شود.
یعنی باورهایم در مقابل چیزهای مهم رنگ می بازند