هوا اينجا بالاخره گرم شده است و ظاهرا چند روزي هم گرم مي ماند. ديروز هنك را تشويق كردم توي لگن گردي كه به عمق ده سانت آب داشت آب بازي كند. دور لگن مي چرخيد و با دستهايش به خودش آب مي پاچيد. يكي دو بار هم نشست. فكر كنم از خيس شدن لذت مي برد. نزديك غروب با هنك رفتيم شهر برايش غذا بخريم. در طول مسير بين صندلي عقب و صندلي جلو و روي پاهاي من چندين بار جابجا شد. وقتي در ماشين را قفل مي كنم و از آن دور مي شوم حتما پشت شيشه جلو مي آيد و بيرون را تماشا مي كند. اثري از ترس ولي در او ديده نمي شود. تقريبا ده كيلو گردن و پا و جگر مرغ برايش خريدم. اين دفعه از گوشت گران قيمت گاو و گوسفند خبري نيست. موز هم خريديم. براي ناهارش كه گوشت ندارد. خوشبختانه از ديروز به رژيم سه وعده در روز رسيده است. گوشتش را هم خام به او مي دهم. نيمه يخ زده. البته شام ديشبش گردن و پاي مرغ تازه بود. اولين بار بود كه پاي مرغ مي خورد. فقط چند ثانيه طول كشيد تا با آن به عنوان غذا ارتباط برقرار كند. هر غذاي استخوان داري مسحورش مي كند. ٢٢ وعده غذا براي هنك توي فريزر گذاشتم. توي هر بسته دو تا گردن يك پا و يك تكه جگر مرغ.
به جز سير كردن شكم خودم، عسل و بچه هايش و هنك و بازي با هنك، ديروز و امروز يك كتاب هم خواندم. م معتقد است من بايد بيرون بروم. از كتاب و دنياي مجازي. و پرسيد به جز كتاب كجا دوست دارم باشم. كه گفتم همينجا يعني زرخشت. پرسيد چند روز مي توانم به اين منوال دوام بياورم. جوابش را نمي دانستم.
این فصل جدید از زندگی چهجور حسی داره؟
متاسفانه به سؤال شما در چند جمله نمی توانم جواب بدهم. شاید مطلبی درباره آن بنویسم. سؤال تامل برانگیزی پرسیدید ممنون
براتون آرزوی تداوم حس های خوب و اضافه شدنشون رو دارم.