دیروز و امروز یک کتاب خواندم با عنوان قلعه شیشه ای نوشته ژانت والز. اول می خواستم کتاب یک تک تیر انداز آمریکایی را بخوانم ولی بعد از خواندن دو صفحه منصرف شدم. نویسنده که ظاهرا زندگینامه خودش را نوشته است همان صفحه اول کتاب تعریف می کند که چطور در عراق – زمان جنگ با صدام حسین – یک زن را که می خواسته به سمت نیروهای آمریکایی نارنجک پرت کند با تیر می زند. برای دفاع از کشورش یعنی آمریکا. به شدت چندشم شد و اگر کتاب الکترونیک نبود حتما آنرا توی سطل آشغال انداخته بودم. البته شاید نویسنده در ادامه کتاب متوجه اشتباهش شده باشد ولی در هر صورت من از قضاوت عجولانه خودم ناراضی نیستم. زندگینامه بعدی که شروع به خوادنش کردم داستان زندگی ارنست همینگوی بود با عنوان یک مشت متحرک. بعد از چند صفحه خواندنش را به بعد موکول کردم. زندگینامه بعدی با عنوان قوهای وحشی نوشته یونگ چانگ را هم همینطور. بعد شروع کردم به خواندن قلعه شیشه ای. بعد از اولین پاراگراف دیگر امکان نداشت که خواندنش را به بعد موکول کرد. کتاب داستان زندگی شبه کولی گونه نویسنده است با پدر و مادر و خواهر ها و برادرش. شاید تا چند روز کتاب دیگری نخوانم و لذت خواندنش را نشخوار کنم.