از ماشین که پیاده شدم اول رفتم توالت که روبروی قهوه خانه بود. چسبیده به ساختمانی که درش قفل بود و تابلوی زورخانه دارستان داشت. نظافت شما نشانه شخصیت شماست به دیوار توالت بود و همه شواهد حاکی از اینکه قبل از من فقط آدمهای با شخصیت از آن توالت استفاده کرده بودند. قهوه خانه یک ساختمان مستطیل شکل بود که نصف آن با دو تا میز و صندلی و یک تخت و دو تا مبل به عنوان کافه مجزا شده بود. و کاغذی به دیوار که لطفا آرامش کافه را به هم نزنید. روی یکی از میزها یک تخته نرد ارزان قیمت و روی میز دیگر یک سری چوبهای کوچک سفید بود که من قبلا ندیده بودم. یک بخاری هیزمی هم وسط کافه حرارت بسیار ملایمی ساطع می کرد. در تراس جلوی قهوه خانه یک باربی کیو قرار داشت کمی شبیه باربی کیوی زرخشت و در تراس پشت قهوه خانه چند دست مبلمان دیگر که به دلیل سرما من آنجا ننشستم. هر دو تراس با نرده هایی از نی محصور شده بودند و گل و گیاهی از نرده ها آویزان. تمیزی و مرتبی و دلچسب بودن مکان قهوه خانه و فضای اطرافش برای من به شدت سورآل می نمود. و از آن سورآل تر تیپ و قیافه و برخورد کافه چی یا بهتر است بگویم مدیر مهمان پذیر. مردی تقریبا پنجاه ساله با صورت سه تیغه، لباسهایی تمیز و برخوردی صمیمی و مودبانه. هنوز چایی ام تمام نشده بود که ازم پرسید: “غذا خوردی؟” من گفتم نه. گفت: “می خوری؟” گفتم چی داری؟ گفت: “استامبولی” گفتم: کی درست کرده؟ گفت: “خانوم. امروز کارگر داشتیم و غذا زیاد اومده اگه می خوای برات بیارم.”
به نظر من بیشتر شبیه لوبیاپلو بود چون سیب زمینی نداشت و تک و توک لوبیا و فراوان گوشت چرخ کرده داشت. طعم روغن زیتون هم که تابلو بود. و هر چی بود در اینکه خانوم آن غذا را با همان دقت و وسواس آقا پخته بود نمی شد شک کنی.
چند بار ازم پرسید که کجا زندگی می کنم. یا جواب من را فراموش می کرد یا باورش نمی شد. تا اینکه طاقت نیاورد و پرسید کجا بزرگ شده ام. خودش دوازده سال قزوین زندگی کرده بود و وقتی ازم پرسید کجای قزوین، حسابی دور و بر جایی را که من 35 سال پیش آنجا زندگی می کردم می شناخت. پسرشان که دانشگاه رشت قبول شده بود از قزوین مهاجرت کرده بودند. چون پسره ظاهرا دوست نداشته که در خوابگاه زندگی کند. اینها چیزهایی بود که در جواب سؤالهای تنها فرد دیگری که در قهوه خانه بود و درست بعد از من آمد گفت. من در این زمینه کنجکاوی نشان ندادم.
غذایم که تمام شد باز هم نشستم. قهوه چی مشغول بسته بندی دوغی که از ییلاق برایش آورده بودند – و من دو لیوان با غذایم خوردم – در کیسه فریزر بود. و البته که این کار را هم مثل کارهای دیگر با چه دقت و تمیزی و ظرافتی انجام می داد. کمی بعد از اینکه شخص سوم به ساعتش نگاه کرد و تصمیم گرفت به پیاده روی برود من هم بلند شدم.