سلام.
اگه با دانش و دانایی فعلیتون خود ۲۵ سالگیتون رو میدیدید چه چیزی بهش میگفتید؟ چه تجربیاتی و چه زاویه دیدهایی رو بهش منتقل میکردید؟ جلوی چه اشتباهاتی رو میگرفتید؟
سلام
فرض کنیم 25 سالگی سنی است که آدم نیاز به تجربیات و زوایای دید دیگران دارد. مخصوصا تجربیات و زوایای دید دیگران که بیست سی سالی از خودش بیشتر تجربه و زوایای دید دارند. و فرض کنیم که 25 سالگی سنی است که آدم در معرض اشتباهات زیادی است و ممکن است انتخابهایی بکند که عواقب آنها یک عمر گریبانش را بگیرد. و فرض کنیم که 25 سالگی سنی است که آدم هر را از بر تشخیص نمی دهد و در نتیجه نمی تواند در مسیر درست قدم بگذارد و در کوتاهترین زمان و با صرف کمترین میزان انرژی خودش را به موفقیت برساند. و هر فرض دیگری که شما برای یک آدم 25 ساله دارید.
من به شما حق می دهم که این سؤال را بپرسید.
بعضی از آدمها هستند که در 25 سالگی یا حتی در 5 سالگی می توانند تجربیات دیگران را بکار ببندند یا زاویه دید آنها را به خودشان منتقل کنند. من از نمود درونی این پدیده یا حس این آدمها نسبت به پیشگیری از اشتباهات بالقوه زندگی خبر ندارم. ولی حدس می زنم نمود خارجی آن اینست که این آدمها قبل از سی سالگی آدمهای خیلی موفقی می شوند. روابط زیادی دارند. به موقع بیت کوین می خرند. یا هر کوین دیگری. شرکت درستی را برای کار انتخاب می کنند. همسرشان زیبا و خوش هیکل و از یک خانواده پرفکت است. بچه های سالم و با هوشی دارند که از چهار سالگی شروع به انتقال تجربیات و زوایای دید پدر و مادرشان کرده اند. با رشد درآمد و سرمایه گذاری درست، آینده خود و خانواده خود را تضمین کرده اند. و از همه مهمتر موفق به کسب عنوان “موفق” از سوی جامعه شده اند.
این آدمها با دلیل یا بی دلیل یا صرفا به دلیل اینکه وجود دارند، احساس افسردگی نمی کنند. در طول روز نمی خوابند. شبها بیدار نمی مانند. از این شاخه به آن شاخه نمی پرند. همه انرژی وتوان ذهنی و جسمی خود را مانند جویبارهایی که پشت یک سد متمرکز می شوند، برای چرخاندن توربین اهداف درست و به دقت انتخاب شده خود، بکار می بندند. این آدمها به خودشان و به راهشان ایمان دارند. آنها حتی غذایشان را از منوی رستوران با اطمینان انتخاب می کنند و وقتی غذای خود و بقیه را روی میز می بینند از انتخاب خود پشیمان نمی شوند. (آلمانیها برای این حس پشیمانی یک واژه دارند: Futterneid)
من در 25 سالگی یکی از این آدمها نبودم. الان هم یکی از آنها نیستم. بنابراین اگر خود 25 ساله ام را ملاقات کنم:
الف- تجربه یا زاویه دیدی که بخواهم به او منتقل کنم ندارم.
ب- حتی اگر من تلاش کنم که چیزی به او منتقل کنم، او آنرا بکار نخواهد بست.
وقتی 25 ساله بودم آدمهای مختلفی که ده بیست سی سال از من بزرگتر بودند بارها سعی کردند که تجربیاتشان را به من منتقل کنند. ولی من یا درک نمی کردم آنها چه می گویند. یا فایده ای در بکار گرفتن تجربیات آنها متصور نبودم. یا زاویه دید خودم را در تضاد با زاویه دید آنها می یافتم. یا کلا توی باغ تجربه و زوایه دید و فواید احتمالی انتقال آن نبودم. فکر می کنم بعد از چند سال تلاش این آدمها – که من برایشان خیلی مهم بودم و هنوز هم هستم – برای انتقال زوایه دید، تبدیل شد به نگاهی همراه با کنجکاوی و نگرانی از دور و گه گداری چند تا سؤال. که حدس می زنم بیشتر وقتها از من نمی پرسند.
مادر بچه ها قبل از اینکه زندگی زیر یک سقف برایمان غیر ممکن بشود و زرخشت را به مقاصد مختلف ترک کنیم یک روز به من گفت که من هیچ چیز ندارم. از میان همه حرفهای زشت و زیبایی که بین ما رد و بدل شد، این جمله در چند ماه گذشته با من مانده است و مثل بذری دارد درون من رشد می کند. بیشتر صبح ها که طویله بزها را – در روستایی که زرخشت در آن قرار ندارد- تمیز می کنم، به این جمله فکر می کنم. وقتی که چیزی از توی کوله پشتی ام بر می دارم هم همینطور. اگرچه سه تا شلوار، چند تا تی شرت، یک پولیور، چند دست لباس زیر، دو عدد حوله و یک ملحفه، یک کیسه خواب، یک ماشین اصلاح، یک لپ تاپ، یک گوشی تلفن و کمی پول، هنوز کلی چیز محسوب می شود.
فعلا این تنها داستانی است که از انتقال زاویه دید به خودم، می توانم برای شما تعریف کنم. یا برای خود بیست و پنج ساله ام. انتقال تجربه یا زوایه دیدی هم اگر برای من اتفاق افتاده به این شکل بوده است. بیشتر مانند سرما خوردن و بکار افتادن سیستم ایمنی بدن بوده است تا کندن پی ساختمانی بر اساس نقشه ای و مابین خطوط گچ ریخته شده روی زمین. و تازه همین داستان هم که دارم سعی می کنم در قالب انتقال زاویه دید در این نوشته قالب کنم، کلی اما و اگر و زمینه و پس زمینه دارد که در این نوشته نمی گنجد. شامل -ولی نه محدود به – همه اشتباهاتی که از 25 سالگی تا به حال مرتکب شده ام و همه تجربیات و زوایای دیدی که آگاهانه یا ناآگاهانه نادیده گرفتمشان. همه اتفاقات ریز و درشت و تلخ و شیرینی که باید می افتاد تا در آن لحظه خاص آن ویروس یا آن بذر یا آن مرض خاص به من منتقل بشود. و من در این لحظه کوچکترین تمایلی برای اینکه بخواهم تجربه ای به خود 25 ساله ام (یا به شمای 25 ساله) منتقل کنم به امید اینکه سر خر را به مسیر دیگری کج کند در خود نمی بینم.
اما شاید سؤال مهمتری بتوان پرسید.
اگر خود 25 ساله ام را ملاقات می کردم، او چه چیزهایی داشت که به من بگوید؟
آیا متوجه می شد که با گذشت زمان من چقدر خودم را از دست داده ام و در تلاش برای همرنگی با جماعت رنگ باخته ام؟ مثل گوشتی که بالاخره وارد چرخ گوشت شده و از آن طرف بیرون آمده است. با پیاز و چربی و نان خشک و خدا می داند چه چیزهای ارزان قیمت دیگری. همه چیزهایی که توی چرخ گوشت می روند کمی از رنگ و بو و بافت همدیگر می گیرند و کمی از رنگ و بو و بافت خود را از دست می دهند. و در نهایت در قالب یک محصول منسجم برای پختن غذایی پر طرفدار یعنی کباب کوبیده بیرون می آیند. غذایی که خوردنش راحت است، هضمش سخت و تا ساعتها بعد از خوردن آن دهان آدم بو می دهد. خود 25 ساله ام شاید می توانست طعم و بوی همه مدلهای فرهنگی ارزان، و خوب و بد و درست و غلط و اشتباه و موفقشان را در چیزی که من امروز شده ام تشخیص بدهد.
شاید به من می گفت که ترسوتر و محافظه کار تر شده ام.
من به او می گفتم شاید چون می توانم ته خط را ببینم. امروز فکر شکست و بی پول و تنها ماندن خیلی بیشتر از وقتی که 25 سالم بود، من را می ترساند.
او سعی می کرد که زاویه دیدش را برای ندیدن ته خط به من منتقل کند. مثل زمانهایی که بدون توجه به زمان باقی مانده، کسب و کاری را شروع می کند یا رابطه ای را. یا مهاجرتی را. به من می گفت که شروع کردن برای او همیشه از صفر و بدون داشتن چیزهای زیادی بوده است.
او برایم از کارهایی که با شور و شوق شروع می کرد و خیلی زود بدون نتیجه رها می کرد می گفت. ایده هایی که در سر می پروراند و بعضی وقتها با اشتیاق درباره آنها با دیگران حرف می زد. بدون اینکه نگران نظر آنها یا منطقی یا عملی بودن ایده های خودش باشد.
شاید بعد از روشن کردن سیگار پنجم دستی به پشتم می زد و بابت اینکه بعد از آن همه فاکاپس و ریدمون او، هنوز سرپا هستم و اموراتم می گذرد به من ایول-دمت گرم می گفت.
وقتی می فهمید من در 43 سالگی هیچ کدام از چیزهایی که او در 25 سالگی تصور می کرده روزی خواهد شد، نشده ام، قیافه اش حسابی دیدن داشت. حتی اگر قیافه اش به دلیل پوکرفیس بودن تغییر نمی کرد. شاید به من می گفت که به احتمال زیاد در 60 سالگی هم چیزی که در این سن خیالش را در سر می پرورانم، نخواهم شد. و دلگرمم می کرد که در 60 سالگی هم امیدی برای سر پا بودن پس از دهه ها اشتباه و شکست تجمیعی، برایم وجود خواهد داشت. جسارت شروع دوباره از صفر هم همینطور.
با احترام
علی سخاوتی
اسفند 1396
پس قرار نیست چیز خاصی بشیم…wowناراحت کننده. تلخ ولی درست و حقیقت هست.آقای سخاوتی. ممنونم که در سن 16-17 سالگی ام با “امکان” به من فهموندید که دانشگاه نرم. این باعث شد که حداقل 4 سال در عمرم صرفه جویی بشه و کمتر زمان هدر بدهم. بعد از اینکه 20 سالگی سربازی ام را تمام کردم، بصورت خودآموز بر لاراول(فریمورک php) مسلط شده بودم -در حد ساختن یک وبلاگ یا api و حقوق شاید ماهیانه 3-5میل.یکم شرایط پیچیده و سخت شد و تصمیم گرفتم تا 21 سالگی(یعنی امروز ام) را به تفریح و فکر کردن بگذرانم.حالا به سرم زده یک تصمیم مهم دیگر بگیرم. حس میکنم دیگر به کد علاقه ندارم. وقتم را زیاد میگیرد. لذت داره ها… ولی به زحمتش نمی ارزه.اینجور که خیلی ها هم میگن(از جمله این پست شما) قرار نیست به جای خاصی برسیم.اصلا ای آدم؟ میخواهی کجا را بگیری؟هنوز نمیدونم میخوام چیکار کنم. ولی اگر بتونم یه روش درآمدی ساده تر پیدا میکنم که کار کردن برام تفریح بشه. مثل استریم، کار های ادمینی توی سوشال ها، هنر و…حس میکنم این کامنت شاید باعث این حس بد درون تون بشه که “ای بابا… ببین راه این بچه رو زدیم دانشگاه نرفته، حالا هم اینو خونده میخواد لش کنه. سر کار هم نره… xD “خب هنوز در مورد دوم تصمیمم قطعی نیست. ولی فکر کردن بهش هم لذت بخشه :)هعی…ممنون کلا.
test
امشب می خواستم به غزل های سعدی تفالی بزنم ، ولی دلم شعری از جنس دیگر می خواست ، آمدم و از آرشیو، به صورت اتفاقی موردی را انتخاب کردم و این پست آمد ، این را می نویسم تا بماند و بدانند که کسی بود که به این شعرها چنان ارادت داشت که به آن ها تفال می زد.
لازم می دنم از شما علی آقای سخاوتی به خاطر ایده هایی که از وبلاگتون گرفتم تشکر کنم. شما حد اقل برای من آدم بزرگی هستید. شاید شما با نوشتن وبلاگ مشهور نشده باشید اما من نام شما را در لیست انسانهای تاثیر گذار بر زندگی ام نوشتم.
“مادر بچه ها قبل از اینکه زندگی زیر یک سقف برایمان غیر ممکن بشود و …”
با خواندن این جمله خیلی خیلی متاثر شدم :/
بسیار جالب و خواندنی. ممنون.
ای دل غمِ این جهانِ فرسوده مخور
بیهوده نئی، غمانِ بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش، غمِ بوده و نابوده مخور
_______________________________
شما همگان غُرّیدن برایِ «آزادی» را از همه بیش دوست میدارید. امّا من بیایمان شدهام به «رویدادهایِ بزرگ»ی که پیرامونِشان غُرش و دود فراوان باشد.
باورکن، رفیق دوزخی هیاهو! رویدادهایِ بزرگ نه پربانگترین که خاموشترین ساعتهایِ مایند.
جهان نه گِردِ پایهگذارانِ هیاهوهایِ نو، که گردِ پایه گذارانِ ارزشهایِ نو میگردد: با گردشی بیصدا.
هممون هیچ چیز نداریم البته به جز پول که بعضیامون داریم