کی راهبر شوی؟

راننده تاکسی گویی که روی  میخ نشسته بود. کمرش را صاف صاف کرده بود و تکیه نمی داد. مردی جوان، لاغر با صورت تکیده و ریش مرتب و پرپشت. به محض سوار شدنم شروع کرد به حرف زدن. معتقد بود کوچه ما خیلی پیچ در پیچ است. و اگر سفر را کنسل کند شرکت چه می کند. و شرکت دزد است. و اینکه خدا را شکر وضعش خوب است ولی بعضی از راننده ها از روی ناچاری این کار را می کنند. و اینکه صدقه بگیر مسافرها نیست. و اینکه ماشینش که پژو 206 است استهلاک بیشتری دارد و اگر کرایه کمتر از این باشد اصلا استارت نمی زند. امشب هم چون همین دور و بر بوده و کاری نداشته …

بدون وقفه حرف می زد و گه گداری که من می خواستم حرف بزنم، حرف من را قطع می کرد و با عبارت “ببین دوست عزیز” من را با تحکم مورد خطاب قرار می داد. من به جای حرف زدن حواسم را جمع کردم که خروجی ها را رد نکند چون به قدری عصبی شده بود که به مسیر دقت نمی کرد.

ممکن است بعضی از شما من را به تحریک کردن راننده بیچاره محکوم کنید. ولی حتی جایی که به من پیشنهاد کرد سر کوچه را به جای وسط کوچه (درب منزل) به عنوان مبدا علامت بزنم تا راننده ها راحت تر باشند – با وجود مخالفت درونی با پیشنهادش – چیزی نگفتم. البته من چند تا سؤال از او پرسیدم و قبول می کنم که سؤالهایم او را هیجان زده (عصبانی؟) می کرد. مثلا از او پرسیدم که آیا خودش را از شرکتی که برایش کار می کند نمی داند و او قاطعانه و با عصبانیت، جواب منفی داد.

وقتی رسیدیم گفت ببخشید سرتون رو درد آوردم.

 

“انرژی منفی، بدگویی از شرکت، لحن نامناسب در گفتگو با مسافر، زیادی حرف زدن و عدم دقت به مسیر.”

فیدبک من بود با کمترین امتیاز.

علیرغم فیدبک فوق، من با راننده همدلی داشتم. یعنی می توانستم خودم را جای او بگذارم. بارها و بارها چنین رفتاری از من سر زده است. بعد از نروس بریک داون چند هفته قبل خیلی به این موضوع فکر می کنم. اگر بخواهم یک مساله پیچیده (نه فقط شامل ترشح و عدم ترشح کلی هورمون) را ساده کنم اتفاقی که برای من و احتمالا راننده فوق الذکر افتاد دو ویژگی بارز دارد:

الف- من بر این باور بودم که همه چیزهایی را که می شد دانست یا کشف کرد، می دانستم. بعد از این دیگر کشف جدیدی سر راه من قرار نداشت.

ب- واقعیت آنگونه که من آنرا درک می کردم، برایم غیر قابل تحمل می نمود.

ترکیب احساس ب با باور الف قدرت تخریب زیادی در احوال آدمیزاد دارد.

آدم با ترکیب این دو، گویی برای خودش – در سطح فردی – یک حکومت تمامیت خواه به وجود می آورد.

قبل از هر چیز موهبت “نمی دانم” و به دنبال آن “کنجکاوی” از جعبه ابزار آدمی حذف می شود. همه چیز تا به اینجا کشف شده است. هر چیزی را که می توان دانست، من می دانم و با قاطعیت و قطعیت آنرا بیان می کنم. البته بدون قصد و غرض خاصی (خدای ناکرده) و البته بدون قبول تمامیت خواه بودن خودم. بدون اینکه بخواهم و بتوانم زندگیم را با حکومت استالین مقایسه کنم. یا ظرف پر دانسته هایم را با کتابچه کوچک مارکس و انگلس.

تصویری که من از واقعیت پیدا می کنم – با این دانسته های محدود و از یک جایی به بعد – غیر قابل تحمل می شود. و برای چپاندن زندگیم در آن کادر محدود نیاز به دروغ پیدا می کنم. دروغ در گفتار، دروغ در پندار و از همه بیشتر دروغ در کردار. دروغ برای خم کردن، کج کردن، کوتاه کردن. دروغ برای کوچک کردن. به جای اینکه خودم بزرگ شوم واقعیتم را کوچک می کنم.

چرا که واقعیت را همانگونه که پیش چشمان من گسترده است و من مسئول زل زدن به آن، بر نمی تابم.

نیچه معتقد بود که ارزش یک انسان با اندازه حقیقتی که می تواند تحمل کند مشخص می شود.

با نروس بریک داون، بدنم به من یادآوری کرد که زمانش فرا رسیده که حقیقت بیشتری را برتابم.

هر ذره یادگیری یک مرگ کوچک است. هر ذره اطلاعات دانسته های قبلی من را به چالش می کشد. و من برای پیشگیری از این مرگهای کوچک که البته با تولدهای کوچک همراه هستند، به دروغ متوسل می شوم.

منظور من از دروغ چیزی است که خودم متوجه آن می شوم. حداقل بخشی از وجودم آنرا حس می کند. حس می کنم که در حال دو تیکه شدن و سقوط هستم. به جای اینکه حس قدرت و یکپارچه بودن داشته باشم. مثل وقتی که چیزی را که باید بگویم نمی گویم. یا چیزی را می گویم که نباید بگویم. مثل وقتی که چیزی می گویم فقط برای اینکه یک چیزی گفته باشم. هر کسی خودش می فهمد که کجا دارد دروغ می گوید. در حرف یا در عمل.

کارکرد این دروغها رساندن من به نتیجه مورد انتظارم در کادری انتخابی از واقعیت است که توان و تحمل پذیرش بیرون آن را ندارم. گویی که با دروغهایم تلاش کنم مخ واقعیت را بزنم. برای آوردنش به اتاق کوچک ادراکم. و خوابیدن با آن تا زمانیکه بدنم به جز بیداری یا مرگ گزینه دیگری نداشته باشد.

این فرایند ممکن است با یک دروغ کوچک شروع شود. بعد چند تا دروغ دیگر برای پوشاندن دروغ اول. هر دروغی دروغهای بیشتری به همراه می آورد. بعد برای اجتناب از شرم ناگزیر، فکر کردن مخدوش می شود. دروغهای بیشتر برای پوشاندن تفکر مخدوش به دنبال می آید.  و بعد، آنهمه دروغ که حالا ضروری به نظر می رسند، به باور و رفتار ناخودآگاه تحول پیدا می کنند.

چرا نباید دروغ گفت؟ مگر نه اینکه واقعیت تلخ است؟

دلیلش ساده است. چون چیزها خراب می شوند. چیزی که دیروز کار می کرد، لزوما دیگر امروز کار نمی کند. جدی؟

حقوق اداره فلان دیگر کفاف زندگی را نمی دهد. اینترنت و گوشی هوشمند قواعد پیشین مسافرکشی را به هم ریخته اند. صاحب خانه شدن امنیت همیشگی ایجاد نمی کند. بازنشستگی معنی سنتیش را از دست داده است. فرهنگ به ارث رسیده از پدرانمان جوابگوی روبرویی با چالشهای امروز نیست.

می توانیم چشممان را باز کنیم و به واقعیت – با شجاعت و جسارت و البته تحمل کلی تلخی و درد – نگاه کنیم. تا بتوانیم چیزهای جدید کشف کنیم، راه های جدید امتحان کنیم، چیزهای جدید یاد بگیریم و ماشینی را که به ارث برده ایم در حرکت نگه داریم.

می توانیم چشممان را ببندیم. یا دقیقتر بگویم بسته نگه داریم و اسقاط شدن ماشین را تسریع کنیم.

چیزها خراب می شوند. ولی دور و بر هر چیز خراب کلی چیز سالم وجود دارد. برای دیدن و کشف کردن. که تا آن چیزها را – به دور از دروغ و توهم و همانگونه که هستند – کشف نکنیم، نمی توانیم با چالشهای زندگی امروزمان تطابق پیدا کنیم. این یک دعوت به مثبت اندیشی و اینکه برای هر مشکلی یک راه حل وجود دارد، نیست. به هیچ وجه.

نگاه کردن به واقعیت و گفتن حقیقت، راه میانبر آسان برای رسیدن به اهداف (موفقیت) نیست. بلکه تنها راه است برای مواجهه با چالشهای پیچیده زندگی امروز. اینجا. اکنون.

واقعیت (تلخ؟) اینست که راننده فوق الذکر (به هزار و یک دلیل) به نه هزار و پانصد تومان کرایه من، نیاز داشت. این پول برایش مهم بود. یادآوری اینکه “خدا را شکر به این پول نیاز ندارم” یک دروغ بود. هم خودش آنرا حس کرد و هم من. واقعیت دیگر اینست که اگر او محل زندگی مسافرش را زیر سؤال ببرد و کوچه اش را پیچ در پیچ بنامد و ترس و عصبانیتش را سر مسافر خالی کند و شرکتی را که امکان این کار را برایش فراهم کرده دزد خطاب کند، مسافر می تواند فیدبک بدی به راننده بدهد.

چند شب قبل تر، راننده دیگری که لقب “حرومزاده خاک سفید” به خودش می داد، داستان طلاق و بعد از چند سال، بازگشت همسرش را برایم تعریف کرده بود. حس کردم که دروغ نمی گوید. من هم خلاصه داستانم را برایش تعریف کردم. بعد از اینکه به مقصد رسیدیم ماشینش را خاموش کرد و ده دقیقه ای برایم حرف زد. صد میلیون تومان قرض داشت ولی مطمئن بود کار می کند و قرضش را می دهد. کار اصلیش کار ساختمانی بود. دلالی هم می کرد. خرید و فروش همه چیز. به من دلگرمی داد که در طلاقم ضرر نکرده ام. تشویقم کرد که عشق و حال کنم. دلگرم شدم و به شوق آمدم. چند تا از درسهای زندگیش را با من سهیم شد. یاد گرفته بود که ببخشد.  موقغ پیاده شدن گفت: “شمارمو که داری، کار داشتی زنگ بزن.”

حقیقت تنها منبع طبیعی لایزال است. حقیقت زخم گذشته را التیام می بخشد و امکانهای آینده را سر راه ما قرار می دهد. حقیقت نوری است که راه تاریک ما را روشن می کند.

3 دیدگاه

    1. و.    این فرایند ممکن است با یک دروغ کوچک شروع شود. بعد چند تا دروغ دیگر برای پوشاندن دروغ اول. هر دروغی دروغهای بیشتری به همراه می آورد. بعد برای اجتناب از شرم ناگزیر، فکر کردن مخدوش می شود. دروغهای بیشتر برای پوشاندن تفکر مخدوش به دنبال می آید.  و بعد، آنهمه دروغ که حالا ضروری به نظر می رسند، به باور و رفتار ناخودآگاه تحول پیدا می کنند.

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *