اشاره به محتویات کوله پشتیم و همچنین مفهوم شروع دوباره از صفر توی نوشته قبلی، خزعبل و خودنمایانه بود. من هیچ وقت از صفر شروع نکرده ام و هر وقت که “شروع” کرده ام چیزهای زیادی داشته ام که خیلی ها از آن بی بهره بوده اند.
خزعبل به همین راحتی در حین انتقال تجربه و زاویه دید به مخاطب منتقل می شود. نرم و آهسته. بعضی وقتها در قالب جمله ای که شبیه جملات الهام بخش به نظر می رسد. و گوینده، خزعبل شبه الهام بخش را به طرز مبهمی، باشکوه جلوه می دهد:
من همیشه از صفر شروع کرده ام!
فففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففف
هیچ کس از صفر شروع نمی کند.
هر کسی از همان جایی که هست شروع می کند.
اینجوری بهتر شد. حالا شاید بتوان گفت این دو جمله آخر الهام بخش هستند.
همه آدمها سعی می کنند (خودآگاه یا ناخودآگاه) زاویه دیدشان را منتقل کنند. بعضی ها حتی این کار را وظیفه/رسالت یا معنی زندگی خود می دانند.
برای انتقال تجربه و زاویه دیدشان، بعضیها کتاب/وبلاگ می نویسند یا فیلم می سازند یا نقاشی می کشند یا آهنگ می سازند. بعضیها سیاستمدار/مدیر/مشاور/معلم/رهبر می شوند. بعضی ها هم هر جا که دو گوش شنوا گیر بیاورند به صورت محاوره ای اقدام به انتقال تجارب و زوایای دیدشان می کنند.
انتقال زاویه دید با انتقال اطلاعات تفاوت اساسی دارد. انتقال زاویه دید یعنی اینکه در یک فرایند کسی بتواند کاری کند که مخاطبش با زوایه ای به جز زاویه دید همیشگی خودش به یک چیز/پدیده (موضوع زوایه دید) نگاه کند.
نگاه کردن به یک پدیده با یک زاویه دید خاص یعنی چی؟
اگر به یک نقاشی، خوب نگاه کنیم، کم کم متوجه زاویه دید نقاشش می شویم. از طریق توجه به چیزهایی که او دیده است و چیزهایی که او ندیده است. یا نخواسته است که ببیند. چیزهایی که بیشتر دیده است و چیزهایی که کمتر دیده است. چیزهایی که دیده و تغییر نداده است. چیزهایی که دیده و تغییر داده است. مثل رنگ و فرم و اندازه. چیزهایی که کوچک کرده است. چیزهایی که بزرگ کرده است. و الخ.
با خواندن یک کتاب -فرقی نمی کند چه کتابی باشد – به زوایای دید نویسنده نسبت به چیزهایی که دیده است و درباره شان نوشته است، پی می بریم. اگر و تنها اگر به سؤالهایی که پرسیده است و جوابهایی که داده است توجه کافی بکنیم. و به سؤالهایی که پرسیده است و بی جواب رهایشان کرده است. و به سؤالهایی که نپرسیده است. و الخ.
با گوش دادن به سخنرانی یک رئیس جمهور هم همینطور. یا با تماشای یک فیلم.
در فرایند انتقال تجربه یا زاویه دید بخشی از کار به عهده انتقال دهنده است و بخشی از کار به عهده دریافت کننده یا مخاطب. چراکه انتقال دهنده زاویه دید – هر چقدر هم که حسن نیت داشته باشد – همیشه کارش را خوب انجام نمی دهد. و به جای اینکه چیزهایی که می گوید یا می نویسد یا به تصویر می کشد یا به صدا در می آورد، به مخاطب کمک کنند که با چشمان او به چیزی نگاه کند، فقط چشمهای انتقال دهنده را انتقال می دهد که در حال خوب و ظریف دیدن هستند بدون اینکه خیلی به چیزی که در حال دیده شدن است بپردازند. مثل عکسهایی که فقط سلفی خود عکاس است.
نویسنده کتاب What I talk about when I talk about running ظاهرا بیشتر درباره خودش حرف می زند. با وجود اینکه تقریبا همه کتاب توصیف کار و زندگی خود نویسنده در چند دهه است، در عین حال به خوبی به خواننده کمک می کند که به جای نوشتن یا دویدن که نویسنده به طور اخص درباره آنها نوشته است، هر موضوع دیگری را از زندگی خودش جایگزین کند و با زاویه دید آقای هاروکی موراکامی به آن نگاه کند.
کتاب The Long Way نوشته Bernard Moitessier هم همینطور.
کتاب Theft By Finding نوشته David Sedaris هم همینطور.
یا کتاب Tales of a Fourth Grade Nothing نوشته Judy Blume.
یا کتاب Tiny Beautiful Things نوشته Cheryl Strayed.
این کتابها چند مثال از کتابهایی هستند که نویسنده آنها از همان جایی که بوده است نوشته است. نه از صفر و نه از صد. و خواندن کتاب می تواند فرایندی باشد برای انتقال زوایه دید نویسنده به خواننده کتاب. به شرطی که خواننده هم زاویه دید نویسنده را برای دیدن همان جایی که هست بکار بگیرد.
زوایه دید برای دیدن است (جدی؟) نه برای حل کردن یک مشکل یا پیشگیری از یک اشتباه یا رسیدن به یک هدف. اینکه بعد از دیدن چه اتفاقی می افتد یا باید بیفتد موضوع این نوشته نیست. اینجوری انتظار از “انتقال زاویه دید” پایین می آید. و فرایند فوق ساده تر می شود.
مثلا وقتی روی تخت خوابتان دراز کشیده اید می توانید بپرسید اگر ونگوک به جای شما دراز کشیده بود در این لحظه چی می دید؟
یا وقتی به قیافه خود توی آینه نگاه می کنید می توانید بپرسید اگر خیام به تصویر شما توی آینه نگاه می کرد چی می دید؟
یا وقتی دارید آشپزی می کنید می توانید بپرسید که آقای مواراکامی (با فرض اینکه کتاب فوق را خوانده اید) اگر الان به جای شما توی آشپزخانه بود چطور آشپزی می کرد.
بعد از نوشتن یک مطلب روی وبلاگتان می توانید بپرسید که اگر خانم استرید آنرا می خواند نظرش چی بود.
و الخ.
ویژگی مشترک همه این سؤالها، این لحظه و این جاست. زاویه دید هر نویسنده یا هر شخصیتی را از هر زمان و مکانی می توانید قرض بگیرید. فرقی نمی کند که پدربزرگ فقیدتان باشد یا تولستوی.
یک زاویه دید دیگر، فقط به درد “جور دیگر” دیدن چیزی که این جا و اکنون به آن اهمیت می دهید می خورد. برای دیدن چیزی که چشم از آن نمی توانید بردارید.
حتی اگر به هیچ چیز اهمیت ندهید و بعد از مدتی “به هیچ چیز اهمیت ندادن” برایتان مهم بشود، کتابهایی مانند ناطور دشت یا The Bell Jar ممکن است به شما کمک کنند که با یک زاویه دیگر به هیچ چیز اهمیت ندادنتان نگاه کنید.
وقتی چیزی را که برای شما مهم است با چیزی که برای نویسنده ( یا خالق هر گونه اثر دیگری) مهم بوده است -بدون واسطه – جایگزین می کنید شانس انتقال خزعبل به حداقل می رسد. و شانس انتقال یک زاویه دید جدید و تر و تازه به حداکثر. نسبت به حالتی که چیزی را که برای مادرتان مهم است – یا دقیق تر بگویم چیزی را که برای یک زن 65 ساله در روسیه در 250 سال قبل مهم بوده است و مهم بودنش در طول زمان هزار بار دچار دگردیسی شده است و سپس به شکل مبهم و خزعبل واری به هزاران نفر در مکانها و زمانهای مختلف از جمله مادر شما سرایت کرده است – با چیزی که برای نویسنده مهم بوده است جایگزین می کنید. یا نسبت به حالتی که چیزی را که برای شما مهم است با چیزی که برای مادر نویسنده مهم بوده است – یا دقیقتر بگویم … – جایگزین می کنید.
شما کنجکاو هستید که با زاویه جدید ببینید و نمی دانید که با چیزی که می بینید چکار باید بکنید و با این ندانستن کنار آمده اید. و جسارتش را دارید که با چیزی که می بینید روبرو بشود و از آن فرار نکنید. قسمتی از این جرات و جسارت از نویسنده یا کارگردان یا پدربزرگی که برایتان قابل احترام و قابل اعتماد و الهام بخش است می آید. او -شاید برای اولین بار شاید برای هزارمین بار – به شما اطمینان داده است که زل زدن و کاویدن هر آنچه که به هر دلیل در این لحظه و اینجا روبروی شما قرار گرفته است و اهمیت پیدا کرده است کاری انسانی و شایسته توجه شماست. او همچنین پیشاپیش به شما اجازه داده است که دغدغه های خودتان را با دغدغه های او جایگزین کنید. پیاده روی خود را با دویدن او، آشپزی خود را با نوشتن او، کمردرد خود را با افسردگی او. او یا شخصیتهایی که او خلق کرده است.
دیشب خواب دیدم اومدم اینجا و پست جدید بود. جدی.
سلام
معلوم ميشود كه شعر مولانا
آب كم جو تشنگى آور به دست فقط براي آب مصداق دارد و قابل تعميم به ساير چيز ها نيست
و الا تشنگى از اين بيشتر كه پسر مردم خواب پست جديد را ببينند
اما
تا بريزد پست از بالا و پست
اتفاق نيفتاد
سلام.آقای سخاوتی جای دیگه ای هم نوشته هاتون رو به اشتراک می ذارین؟از آخرین باری که اینجا نوشتین زمان زیادی می گذره و ما مشتاق خوندن نوشته هاتون هستیم
سلام. نه جای دیگری برای انتشار نوشته هام ندارم. اشتیاق شما موجب دلگرمی من است و امیدورام که به زودی چیزهای جدیدی منتشر کنم. ممنونم که پیگیری می کنید.
سلام علی سخاوتی عزیز
ممنون میشوم یک /چند کتاب- ترجمه فارسی- معرفی کنید.
متاسفانه من کتاب ترجمه نمی خوانم ولی کتابهایی که معرفی میکنم ممکن است ترجمه شده باشند.
مرگ بهترین درمان برای هر دردیست…… علی آقا بنویس و بنویس. یه تور تفریحی بذارین شمالی جایی دور هم جمع شیم یه املتی چایی هوایی گپ و گفتی. بابا نترس دونگی حساب می کنیم بچه های مثبتی هستیم به جون خودت . خبر بده دیر میشه مرگ دم در در میزنه
سلام
قدر دوره 20 تا 30 سالگی رو بیشتر بدونیم
امیدوارم نیمه دوم این دهه از زندگی تون بهتر بشه 🙂
با سلام و احترام
از اینکه در اینجا این مطلب را بازگو می کنم عذر میخواهم، راه تماس دیگری نیافتم
من در هنگام جستجوی کلمه ی کنجکاوی در گوگل سرچ به سایت شما راهنمایی شدم
تعریف مختصری که از واژه ی کنجکاوی ارائه کرده بودید خیلی عالی بود اما مشکلی که داشت نتونستم برای این مفاهیم ، منابعی پیدا کنم
میخواستم از شما خواهش کنم اگر به یاد میارید از چه منبع معتبری این پست رو داخل سایتتون گذاشتین منو راهنمایی کنید
این لینک مطلب شما هست
http://alisekhavati.com/2010/11/%DA%A9%D9%86%D8%AC%DA%A9%D8%A7%D9%88%DB%8C-%DA%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D8%9F/
ممنون
یه زمانی یه سری چیزا برام مهم بود و به خاطر یه چیزایی احساس ناراحتی میکردم و افسرده بودم بعد کتابهایی خوندم
و دیگه اون چیزا برام مهم نبود و کمتر احساس ناراحتی میکردم الان که فکر میکنم این به خاطر عوض شدن زاویه دیدم بود که با خوندن اون کتابا بهم منتقل شده بود
این خیلی قابلیت خوبیه که میشه به زندگی و این جور چیزا جور دیگه ای نگاه کرد