درک رشد انسان سفری است که از فلسفه آغاز میشود و به زیستشناسی و روانشناسی قرن بیستم میرسد. قرنها پیش، فیلسوفانی چون جان لاک و ژان ژاک روسو تلاش کردند مسیر شکلگیری شخصیت و رفتار انسان را توضیح دهند. لاک با نظریه مشهور «لوح سفید» باور داشت که انسان با ذهنی خالی به دنیا میآید و تجربه و محیط است که شخصیت، تواناییها و اخلاق او را شکل میدهد. برای لاک، کودک همچون مسیری آغاز نشده است که محیط، با آموزش و تجربه، مسیرش را تعیین میکند.
در سوی دیگر، روسو توجه خود را به طبیعت ذاتی انسان معطوف کرد. او بر این باور بود که انسانها ذاتاً نیک هستند و جامعه و قوانین اجتماعی گاهی این خلوص و سلامت طبیعی را تحریف میکنند. روسو تاکید میکرد که رشد سالم نیازمند محیطی است که آزادی و فرصت تجربه مستقیم را فراهم کند، جایی که کودک بتواند با نیازهای طبیعی و کنجکاوی خود تعامل کند. این دو دیدگاه پایههای فکری نسلهای بعدی پژوهشگران را شکل داد و دریچهای به سوی درک پیچیدگی رشد انسان گشود.

نسل بعدی، زیستشناسان و اتولوژیستها، با مشاهده دقیق رفتار حیوانات در محیط طبیعی، به واقعیت پیچیده این تعامل میان طبیعت و تجربه پی بردند. کنراد لورنز و نیکو تینبرگن نشان دادند که بسیاری از رفتارها، از جمله غرایز اولیه و پیوندهای اولیه، برای انطباق با محیط تکامل یافتهاند. لورنز کشف کرد که ایمپرینتینگ، یعنی پیوند اولیه میان حیوان و والد یا شی مشابه، در دورههای حساس شکل میگیرد و مسیر رفتارهای اجتماعی آینده را تعیین میکند. مشاهده او از بچه غازهایی که او را به عنوان مادر خود میپنداشتند، درسی مهم برای ما داشت: رشد موجود زنده تنها با محیط و تجربه مناسب معنا پیدا میکند.
رفتارهای غریزی حیوانات نشان میدهد که بسیاری از پاسخها به محرکهای خاص ذاتی هستند و حتی اگر این پاسخها به ظاهر ساده باشند، ارزش بقا و سازگاری بسیار بالایی دارند. برای مثال، مرغها با شنیدن صدای جوجههایشان به نجات آنها میشتابند، و حتی اگر جوجهها را نبینند اما صدایشان را بشنوند، رفتار محافظتی خود را نشان میدهند. چنین رفتارهایی تنها در گونه خاصی دیده میشوند و همیشه شامل مؤلفههای ثابت عملی هستند، مانند الگوهای جنگ، جفتگیری یا همراهی کردن.
ایمپرینتینگ در حیوانات به ما میآموزد که دورههای حساس، فرصتهایی هستند که اطلاعات حیاتی برای رشد مناسب در موجود زنده تثبیت میشوند. لورنز دریافت که پیوند میان غازهای جوان و والدین آنها تعیینکننده رفتارهای اجتماعی آینده است و حتی پیوند میان جفتهای بالغ نیز از همین الگو تبعیت میکند. این بینشها، با وجود تمرکز بر حیوانات، به روشنی نشان میدهند که رشد انسان نیز به ترکیبی از ذات و تجربه وابسته است.
در این میان، جان بالبی نظریه دلبستگی را بر پایه چنین بینشهایی توسعه داد. او مشاهده کرد که کودکان، همانند حیوانات، برای ادامه بقا و احساس امنیت نیاز به یک شخصیت والد پایدار دارند. رفتارهایی مانند دنبال کردن والد، گریه کردن و چسبیدن به او، ابزارهای بیولوژیکی برای حفاظت از کودک و برقراری امنیت هستند. بالبی تاکید کرد که دلبستگی، فراتر از یک نیاز احساسی، نقشی حیاتی در بقا و رشد اجتماعی انسان دارد.
ماری آینزورث سپس با تحقیقات میدانی خود در اوگاندا و بالتیمور نشان داد که کیفیت پاسخ والد، مسیر دلبستگی و رفتار آینده کودک را تعیین میکند. او سه الگوی دلبستگی متفاوت را توصیف کرد: ایمن، ناایمن اجتنابی و ناایمن دوسوگرا. کودکان با دلبستگی ایمن، از حضور والد به عنوان پایگاه برای اکتشاف محیط استفاده میکنند و در غیاب والد، موقتا ناراحت میشوند اما با بازگشت او دوباره به کشف محیط ادامه میدهند. کودکان ناایمن اجتنابی ظاهراً مستقل هستند و در موقعیتهای ناآشنا، نیاز خود به والد را سرکوب میکنند، در حالی که کودکان ناایمن دوسوگرا شدیداً به والد وابستهاند اما نسبت به بازگشت او دو دل و متناقض عمل میکنند.
این مسیر فکری، از فلسفه تا اتولوژی و نظریه دلبستگی، نشان میدهد که رشد انسان محصول پیچیده تعامل میان ذات و تجربه است؛ میان غرایز ذاتی و محیطی که فرصت کاوش و یادگیری فراهم میکند؛ میان نیاز به امنیت و آزادی برای تجربه. لاک و روسو نخستین کسانی بودند که ما را متوجه اهمیت محیط و ذات کردند و دانشمندان قرن بیستم نشان دادند که این تعامل چگونه در رفتارهای اولیه، شکلگیری دلبستگی و مسیر شخصیت تجلی مییابد.
در نهایت، هر کدام از ما از لحظه تولد تا بزرگسالی، در سفری مستمر از تجربه، رابطه و کشف قرار داریم؛ مسیری که از فلسفه آغاز شده، در زیستشناسی و روانشناسی تثبیت شده و درک آن، کلید فهم رشد انسان است. فهم این مسیر به ما یادآوری میکند که محیط، والدین، تجربه و فرصت اکتشاف، همگی در کنار ذات و استعدادهای ذاتی، مسیر زندگی و رشد ما را شکل میدهند.
مطالعه بیشتر:




