از اولین باری كه برای بدرقه یا استقبال كسی پايم به فرودگاه رسید تا زمانی كه آدمهای ديگری من را در فرودگاه مهرآباد تهران به مقصد ینگه دنیا بدرقه كردند فرودگاه را هميشه به عنوان جایی خاص و با شكوه می شناختم . جایی كه آدمهای جالب از دروازه های آن به قصد پرواز به آنسوی آب عبور مي كنند. آدمهایی كه لباس خارجی می پوشیدند و چمدانهای شيك و چرمی داشتند. با خودشان رنگ و بوی فرنگ را به اين سوی آب می آورند و ملال و یکنواختی این سوی آب را قبل از سوار شدن به هواپیما همینجا جا می گذاشتند. من حتی با يكی از دوستهایم چند مدت به جای پارك یا سینما مي رفتیم فرودگاه. با حسرت به تابلوی اعلان مکانیکی ورود و خروج پروازها زل می زدیم. تابلویی که با کنجکاوی اسم شهرهای مختلف دنیا را می شد بر روی آن خواند. درست مثل شیشه بعضی از آژانسهای هواپیمایی که اسم هر شهر درشت بر روی یک کاغذ آ4 پرینت شده و پشت شیشیه چسبانده شده است.
آمستردام. لندن. وین. استانبول. دمشق. دبی. مسکو. چین. (بعضی از آژانسها اسم کشور را هم پشت شیشه می زنند.) واقعا هر کدام این اسمها آن موقع برای ما چه معنی داشت؟
با آرزو مسافرها را تماشا می كرديم. مسافرهایی كه از خارج بر مي گشتند مسافرهایی كه به خارج می رفتند. در آرزوی اينكه ما هم یك روز یکی از آنها باشیم. در آرزوی اینکه به دسته چمدان ما هم یکی از آن برچسبهای خارجی بچسبد. در آرزوی اینکه جمله “در حال سوار کردن مسافر” یا “تحویل کارت پرواز” بر روی یکی از خطهای تابلوی اعلان فرودگاه، به طور مستقیم به زندگی ما هم مربوط باشد.
“ده دقیقه دیگه می پرم.” این جمله ای است که یکی از مسافرهای ردیف پشتی من پای تلفن به کسی که آنور خط هست می گوید. ده دقیقه بعد این بابا به همراه دویست و اندی نفر دیگر از جمله من با یک صلوات شروع به پریدن می کنیم.
همسفرهای من در این سفر با همسفرهای قبلیم کمی فرق دارند. شاید بتوان گفت یکی از تفاوتهایشان اینست که اینها نسبت به مسافرهایی كه قبلا با آنها پريده بودم نسبت به پرواز این غول بزرگ حس سپاسگزاری بيشتری دارند. همسفرهای قبلی تعداد فيلمهای صفحه مقابلشان خيلی بيشتر برايشان مهم بود تا حس كردن و تجسم اين ماشین عظيم و پيچيده كه آسمان بی كران را می شكافد و برای زود رساندن ما به مقصدمان آن ور آب ( يكى دو تا اقيانوس آن طرفتر) قوانين طبيعت را زير پا می گذارد.
همسفرهای قبلی بیشتر آدمهایی بودند که از یک سفر هوایی برند ایرلاین آنرا می چسبند و می توانند به سؤال پروازت چطور بود در نیم یا یک جمله با قاطعیت جواب بدهند.
آليتاليا؟ مزخرفه! كى ال ام؟ بد نيست. امارات؟ خيلي خوبه. اير آسیا؟ داغونه. داشتن يك صندلی در ارتفاع نه هزار متری توی يك ماشينی كه هيچ كدام از آبا اجداد ما در ساختن آن هيچ نقش مستقيم يا غيرمستقيمى نداشته چطور؟ چی؟ شما نوشيدنی های بريتيش ايرويز را ترجيح می دهيد؟ من شخصا مهماندارهای اوكران اير را.
من از وقتیکه کارت پرواز می گیرم تا زمانیکه روی صندلیم بنشینم به این فکر می کنم که بغل دستیهایم چه جور آدمهایی هستند. کاش یک کیوسکی چیزی بود که آدم کارت پروازش را در آن فرو می کرد و قیافه بغل دستیهایش را روی صفحه نمایش آن می دید. کمی هم اطلاعات شخصیشان را. مثل سن و قد و وزن و وضعیت تاهل و تعداد فرزند و شغل و زمان آخرین استحمام و دلیل مسافرت و مسافرت های قبلی و این جور چیزها. کاش ایرلاینها علاوه بر دادن ایرمایلز (Air miles) به مسافرانشان مکانیزمی داشتند که هر مسافری به بغل دستیش امتیاز دهد و لایک بزند و از این جور قرتی بازی های شبکه های اجتماعی.
سمت راستی من كه معتقد است غربی ها هواپیما را از قرآن بيرون آورده اند و ما فقط دزدی و دروغگویی بلدیم، مرد بازاری میان سالی است كه از سوريه کالا وارد مي كند. اگرچه اينقدر به این کشور (شاید اینجا زن دومی هم دارد) سفر كرده كه مثل بلبل با سمت چپی من كه استاد فقه و اصول در حوزه علمیه ای در دمشق است عربی حرف می زند ولی از بدو نشستن از همه چيز هواپيما شگفت زده است. از جای بیرون آمدن جلیقه نجات گرفته تا مناظر بیرون. این آدم اولين كسی است كه می بينم مثل بچه ها منتظر رفتن هواپيما بالای ابرها و ستايش زيبايی آنهاست.(این موضوع را علنا و به تکرار به من می گوید.) او ابرها را به برف تشبیه می کند. توصيف ساده ای كه ذهن من به دليل پوشش ندادن پستی بلنديهای خيال انگيز جغرافيای بيرون پنجره بيضی شكل انتقادش می كند و با جایگزین کردن نام لوت سفيد برای توصیف این حجم زیبایی آرامتر می شود.
سمت چپی به گفتن “سبحان الله” و تحسین پروردگار به دلیل آفریدن موجودی (انسان) که می تواند هواپیما بسازد، به ابراز مراتب سپاسگزاری خود بسنده می کند. شاید زیبایی خانمی که در ردیف کناری نشسته ذهن او را بیشتر از زیبایی ابرهای بیرون پنجره به خود مشغول کرده است.
تو به سیمای شخص می نگری – ما در آثار صنع حیرانیم. ( و برعکس)
هواپیما جو زنده و پر انرژی ای دارد. مسافران برخلاف تذکرهای مهمانداران مبنی بر ممنوع بودن فیلمبرداری در هواپیما، خاطرات پروازشان را با تفصیل ثبت می کنند. پرواز با صلواتهای دیگری ادامه می یابد و با صلواتی نهایی بر روی زمین می نشیند.
فرودگاه دمشق هم مانند فرودگاه امام خمینی جایی است که پروازی را به پرواز دیگر متصل نمی کند. ترانزیت و به تبع آن سالن ترانزیتی درکار نیست. به عبارت دیگر اینجا مقصد نهایی است. جایی که همه باید پیاده شوند. جایی که همه بعد از پایین آمدن از هواپیما با طی مسیری کوتاه در راهرویی کوچک با سقف کوتاه و بدون هیچ زرق و برق و تجملی به محل دریافت مهر ورود می رسند. افسر مهاجرت آنقدر سریع مهر می زند که من در واقعی بودن نرم افزار کنترل ورود و خروج یارو هم شک می کنم. ده متر آن طرفتر بدون عبور از حتی یک دکه که سعی کند به من چیزی بفروشد یا اجاره بدهد از فرودگاه خارج می شوم.
سوریه بخیر یا welcome to Syria
من هر وقت از در فرودگاه یک شهر خارجی بیرون می روم و آدمهایی را می بینم که با یک تابلو منتظر کسی هستند، یکهو دلم می گیرد. با وجود اینکه می دانم هیچ کس منتظر من نیست با بیهودگی تمام اسم روی تک تک تابلوها را می خوانم. اینجوری آدمهایی هم که تابلو دستشان است کمی به من توجه می کنند، نکند من همان آدمی باشم که قرار است ببرند هتل یا هرجای دیگر. شاید اشتباهی کسی به جای “طارق فیصل” توی کامپیوتر تایپ کرده باشد “علی سخاوتی”. شاید اگر من خودم را طارق فیصل معرفی کنم یارو نفهمد و من را با خود ببرد. شاید یک نیروی ناشناخته خواسته باشد من را در این شهر غریب سورپرایز کند.
با واقعیت روبرو می شوم و مثل خیلی از آدمهای دیگری که کسی دنبالشان نیامده است خودم را با یک اتوبوس ارزان قیمت به مرکز شهر دمشق می رسانم.
مطالب مرتبط بعدی:
به نظرم علی سخاوتی گاهی باید با یک تور مسافرتی به سفر بره ، مثل طارق فیصل
که حداقل یکی بیاد دنبالش !!!!
سلام 🙂
چقدر این پست دوست داشتنی بود 🙂
نوع نگاه تون به زندگی و لحظه هایی که توش هستین خیلی جالب و زیباست
چیزی که بهتره بگم نظیرشو ندیدم
و اون برعکس :))
مشتاق خواندن قسمت دوم!