چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند

پدیده جالبی در مغز من اتفاق می افتد که در عین حال شرم آور و تهوع آور هم هست. به محض اینکه نگاهم به یک آدم غریبه در پیاده رویی جایی می افتد مغز من شروع می کند به تحلیل شخصیت آن شخص. گویی که یک نرم افزار تست شخصیت در کامپیوتر مغز من نصب شده است. مغز من هر روز و روزی چند بار تست های مختلفی مثل مایرز-بریگز و غیره را به طور رایگان برای آدمهای نا شناس اجرا می کند. “این از اون حرومزاده هاس که از صبح تا شب دروغ می گن” یا “این دختره از اون **ده هاس که به مامانش می گه می رم کلاس زبان بعد…” یا “این بابا معلومه افسردگی عمیق داره ولی سعی می کنه الکی خودشو خوشحال نشون بده، از اون آدمایی که سالی سه تا کتاب روانشناسی می خونن، اونم بیست صفحه اولشو و بعد می شینن پای فارسی 1 و قلیون می کشن و پیتزا می خورن و راجع به همه چی نظر می دن و از همه چی ناراضین و آشغالاشونم می ندازن تو طبیعت ولی ادعاشونم کون خرو پاره می کنه …….”

یک جای کار مجبور می شوم به خودم بگویم بابا تو این یارو رو اصلا نمی شناسی. اصلا خبر نداری از کجا می آید و به کجا می رود. چرا وقتی یک گربه یا یک گنجشک می بینی این تحلیل ها را در موردش انجام نمی دهی؟ یک آدم مگر چه چیز خاصی دارد که این همه مغز تو را درگیر می کند؟ آنهم با یک نظر.

آدمها چند هزار سال است که با دسته بندی و برچسب زدن چیزهای دور و برشان سعی کرده اند محیطی را که در آن زندگی می کنند بهتر بشناسند. جدول مندلیف همین طوری بوجود آمده است. عناصر مختلف. گازها. مایعات. فلزات. کانی ها. مواد آلی.  آب و خاک و آتش. سفید و سیاه. صفر و یک. خوب و بد. زشت و زیبا. زن و مرد. پستانداران و خزندگان و پرندگان. و الخ.

به آرامش نمی رسیم مگر اینکه برای هر چیزی که می بینیم جایی در ذهن خود پیدا کنیم و آن چیز را سر جای خودش قرار دهیم. این رفتار یا غریزه یا هر چیزی که هست ظاهرا به رشد و پیشرفت بشری کمک زیادی کرده است. مشکل از جایی شروع می شود که این پدیده به آدمیزاد و آنهم خصوصیات کیفی و یا ویژگیهای اخلاقی او مربوط شود. تا زمانی که حیوانات و گیاهان و عناصر و حتی اجزای بدن انسان را دسته بندی می کنیم اتفاق خاصی نمی افتد. دستگاه گوارش، دستگاه تنفسی، گلبولهای قرمز، هورمونهای جنسی، روده بزرگ و الخ. ولی شما هم می دانید که قضیه به اینجا ختم نمی شود.

واعظان کاين جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار ديگر می کنند

حافظ در قرن هشتم چگونه می توانسته است از خلوت واعظان و اینکه آنها در خلوتشان چه کاری می کنند آگاهی داشته باشد؟ اصلا آن کار دیگر دقیقا چه بوده است؟ حافظ هرگز وارد جزئیات نمی شود.

یک واعظ در حال کردن آن کار دیگر
اسم اصلی این تابلو “چهار فصل” اثر آقای فرشچیان می باشد

 

در هر صورت با طبیعت نمی شود جنگید. من این واقعیت را می پذیرم که مغز ما طوری ساخته شده و تکامل پیدا کرده است که همه چیز را دسته بندی کند و برچسب بزند. اصلا فکر کنید آدمها غریزه برچسب زدن دارند. این هم یک غریزه دیگر که علاوه بر فواید زیادش، هزینه زیادی برای نسل بشر دارد. مثل غریزه جنسی یا غریزه های دیگر. درست یا نادرست بودن برچسب زدن یا قضاوت درباره آدمها آنهم از روی تیپ و قیافه شان به هیچ وجه موضوع بحث من نیست. من به دنبال یک راه حل عملی برای مشکلی می گردم که وقت و انرژی از من می گیرد و مانع انجام کارهایی می شود که دوست دارم انجام بدهم. مثل خواندن، نوشتن، فکر کردن، سؤال پرسیدن و خور و خواب و خشم و شهوت.

خوب پس یک بار دیگر سناریو را بازنگری می کنیم: یک غریبه از کنار من توی پیاده رو رد می شود. من به طور نا خودآگاه شروع می کنم به طبقه بندی و برچسب زدن خصوصیات مختلف کیفی و کمی آن آدم و در نتیجه این عکس العمل غریزی، ظرفیت پردازشی مغز من برای چند ثانیه یا چند دقیقه یا حتی بیشتر برای این کار به هدر می رود. در ضمن فرض کردم که با طبیعت نمی شود (نباید) جنگید و بنابراین فعلا قصد حذف طبقه بندی و برچسب زدن آدمها را به طور کلی از عادتها و رفتارم ندارم. (این هم امکان پذیر است درست مثل کسانی که سعی می کنند غریزه جنسی خود را با اقامت در یک صومعه به کلی نادیده بگیرند)

راه حل پیشنهادی من محدود کردن تعداد برچسب ها است. برای این کار باید بتوانم دسته بندی جدیدی از آدمها ارائه بدهم که همه آدمهایی را که می بینم، پوشش بدهد.

آدمها برای من به دو دسته کلی تقسیم می شوند:

الف- غریبه ها

کسانی هستند که من با آنها تعامل (interaction) ندارم. کسی ممکن است با من نسبت خویشاوندی داشته باشد ولی در این دسته قرار بگیرد. بیل گیتس برای من غریبه است. رئیس جمهور آرژانتین، جنیفر انیستون، نماینده قزوین و دختر همسایه هم همینطور. اختصاص وقت و انرژی به غریبه ها در بیشتر موارد کاری عبث و بیهوده است. بهترین کاری که بعد از دیدن یک غریبه می توانم بکنم اینست که آرزو کنم خوشحال باشد. اینکه امشب غذای خوشمزه ای بخورد و جای گرم و نرمی با کسی که دوست دارد حداقل هشت ساعت بخوابد.

ب-  آشناها

کسانی هستند که من با آنها تعامل دارم. مثل راننده تاکسی ای که سوار می شوم. مثل برادرم. مثل دوستانم. و الخ. این آدمها خود به دو دسته دیگر تقسیم می شوند.

ب-1- آدمهایی که برای من خوب هستند و یا حداقل آزارشان به من نمی رسد. از آنها چیزی یاد می گیرم. به من کمک می کنند پول بسازم. ایده های خوب به من می دهند. باعث خندیدن من می شوند. در مورد کارهایی که من می کنم کنجکاو هستند. از من سؤال می پرسند. وخلاصه از بودن با آنها و حرف زدن با آنها و نگاه کردن به آنها و سفر کردن با آنها لذت می برم. رفتار من با این دسته بسیار شبیه دسته الف است.

ب-2- آدمهایی که آزارشان به من می رسد. آدمهایی که جلوی راه من سنگ می اندازند و نه می گویند. آدمهایی که وقت و بی وقت زنگ می زنند و از اینکه اوضاع چقدر بد است و اجاره خانه گران شده است و تورم دو رقمی است و گوجه فرنگی نمی توانند بخرند صحبت می کنند. همین خلق پر شکایت گریان. آدمهایی که حتی وقتی تنها هستم سر من داد می زنند و من سر آنها داد می زنم. آدمهایی که فکر می کنم اگر نبودند زندگی من خیلی بهتر بود. آدمهایی که دوست دارم با دستهای خودم خفه شان کنم و بعد همه شان را در یک چاله بزرگ بسوزانم. شما هم حتما یک سی چهل تایی از این آدمها دارید. همسایه قدیمی، دوست سابق، فامیل، رئیس، سیاستمدار و الخ.

بعضی وقتها تصور می کنم که از پله ها پایین می روم و شیشه های این وانتی که “اساس منزل خریدار است” را با چوب خرد می کنم و بعد بلند گوی دستی راننده را آنقدر توی سرش می کوبم که هم بلندگو و هم راننده از بین بروند.

بودا یا مسیح اگر زنده بودند ممکن بود در برابر این آدمها هم همان رفتاری را داشتند که با آدمهای دو دسته قبل ولی من نه بودا هستم نه مسیح. من به راه حل متفاوتی نیاز دارم که از دست این آدمها خلاص شوم. من باید:

– به این آدمها فکر نکنم. تحت هیچ شرایطی و به هیچ عنوان. انگار که وجود ندارند. بله کار بسیار سختی است.

– درباره آنها حرف نزنم. دهنم را ببندم و پشت سرشان غیبت نکنم.

– از همه مهمتر اینکه آنها را نصیحت نکنم و سعی نکنم آنها را به یک دسته دیگر منتقل کنم. کسی نمی خواهد تغییر کند.

 

اینجوری بهتر شد. هر کسی را که ازاین به بعد ببینم می توانم در یکی از این سه دسته قرار دهم: الف. ب-1. ب-2.

با این روش هم با طبیعت و غریزه برچسب زدنم مبارزه نکرده ام و هم این غریزه سرکش و وقت تلف کن را کانالیزه کرده ام. همان کاری که باید با سایر غرایزم بکنم.

 

7 دیدگاه

  1. نه
    هرچی فکر میکنم می بینم که در زندگی من ادمی نیست که جلوی پای من سنگ بندازه
    یا از خلق پر شکات گریان باشه
    امیدوارم دست کم 8 ساعت با کسی که دوست داره بخوابه و
    غذای خوشمزه ای بخوره و
    خوشحال باشه
    فقط همین

  2. مطلبی که گذاشتید رو من الان دارم بعد از سه سال میخونم ولی تازه ست… یکی از اون آدمهایی که آخر بحث اشاره می کنید (لازم نمیدونم بگم پدر خودم) تو زندگی من بود وهست و من دقیقا همچین راه حلی در پیش گرفتم از 15 سالگی سعی کردم هیچ تعاملی نباشه ولی سخته سخته سخته دربارشون فکر نکردن!

    باز هم وقت وحوصله ی زیادی از آدم روتلف میکنه، سعی کردم دیگه پیشش نباشم حداقل. از فرصت دانشجوی خوابگاهی بودن استفاده کردم(و استفاده های دیگری هم، یعنی محدودبه این نمیشه دانشجو شدنم!) و حالا اوضاع خیلی خیلی بهتر شده. و این یه مورد خاص و فرد بسیار نزدیکیه، پدر! چه برسه به همسایه فامیل یا راننده تاکسی که مجبور نیستی هر روز ببینیشون

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *