Fu** you

حدود شش ساعت راه رفتیم تا رسیدیم. با یک کوله پشتی 55 لیتری سنگین. کوله من چادر و کیسه خواب و آب و لباس و این جور چیزها توش بود. ساعت پنج و نیم عصر از پای کوه راه افتادیم. ساعت یازده و خورده ای رسیدیم به پناهگاه دارآباد. هیچ کس توی پناهگاه نبود. هیچ کس در اطراف پناهگاه نبود. هیچ کس را هم در طول مسیر ندیدیم. به جز یک مرد که همان اوایل مسیر نشسته بود و به غروب آفتاب نگاه می کرد و با موبایلش عکس می گرفت.

من این مسیر  را قبلا بارها رفته بودم. کار خیلی سختی نیست. با سه ساعت کوهنوردی روی شیب نسبتا تند و یک ساعت کوهپیمایی روی شیب نسبتا کند آدم می تواند چهار ساعته به قله دارآباد برسد. قله مورد علاقه من. my favorite peak. مثل رنگ مورد علاقه. یا غذای مورد علاقه. ولی تا به حال این کار را با یک کوله پشتی 55 لیتری نکرده بودم. زمانی متوجه موضوع شدم که دچار توهم زمانی شدم. مثلا توی مسیر یک دکل دیده بانی متروک هست که هرچه می رفتیم به آن نمی رسیدیم ولی طبق محاسبات من باید آن را رد کرده بودیم. دو سه بار شک کردم که شاید از آن رده شده ایم و دکل به آن بزرگی را ندیده ایم. این توهمات در یک ساعت آخر خیلی بیشتر شد. به هر تپه ای که می رسیدیم فکر می کردم که دیگر رسیده ایم و پناهگاه در پشت آن تپه به ما خوشامد خواهد گفت. ولی اینطور نبود. احساس سیزیف را داشتم که مجبور بود سنگ بزرگی را به بالای کوهی ببرد ولی هربار قبل از اینکه به بالای کوه برسد سنگ به پایین می غلتید. تنبیهی ابدی از سوی خدایان برای انسانی که سعی کرده بود جاودانه بشود. حدس می زنم زئوس و خدایان دیگر برای جرائم خفیف تر، کوله پشتی 55 لیتری و قله های بلندتری را برای تنبیه انسان نافرمانبردار انتخاب می کرده اند.

 

سیزیف در حال تنبیه شدن

بالاخره وقتی رسیدیم و کوله هایمان را زمین گذاشتیم، احساس عجیبی داشتم. مثل اینکه تصادف کرده باشم یا به شدت کتک خورده باشم. همه بدنم کوفته بود. مخصوصا عضلات کتف و شانه هایم. ساق پاها و ران پاها هم همینطور. در عوض رسیده بودیم. به جایی که زیبا بود. آسمان صاف بود. ماه می درخشید. باد می وزید. همه شهر تهران دیده می شد. ولی شنیده نمی شد. هیچ صدایی از این شهر شلوغ شنیده نمی شد. و چه لذتی است در دیدن این شهر شلوغ بدون صدا. مثل زیبایی آدمی که دهنش بسته باشد.

 

پناهگاه دارآباد

در پناهگاه بسته بود با سنگی پشت آن. نه قفلی. نه سرایداری. نه نگهبانی. پناهگاه دارآباد اتاق دوبلکسی است که طبقه دوم نصف طبقه اول است با نردبانی عمود بر آن. با زیراندازهایی که به دیوار تکیه داده شده بودند، می شد گفت که پناهگاه مبله است. ما فقط کیسه خواب هایمان را باز کردیم و دراز کشیدیم. خنکی (سردی) شب مرداد ماه و سکوت و خوابیدن در اتاقی مبله هزار متر بالاتر از سطح زندگی شهری فراتر از تصور من بود.

تا اینکه نیم ساعت بعد در کمال ناباوری سر و کله سه نفر پیدا شد و در زدند و من در را باز کردم و نشستیم به چایی خوردن و گپ زدن کوهنوردانه. موضوعاتی از قبیل ارتفاع فلان کوه یا خاطرات فتح فلان قله یا ذکر اسامی نقاطی که اکثر آنها به “چال” ختم می شود مثل “کلک چال” یا “پلنگ چال”. اگر نمی دانستید بدانید که انسان حیوانی اجتماعی است و دوست دارد با همنوعانش در هر جایی حرف بزند و ارتباط برقرار کند و اطلاعات بدهد و چیز یاد بگیرد و الخ.

خوشبختانه آن سه نفر زود رفتند ولی قبل از رفتنشان، وعده آمدن گروه بزرگی را دادند که در راه بود. کمی بعد از رفتن آنها آن گروه بزرگ از راه رسید. آدمهای خوبی بودند چون وقتی در پناهگاه را باز کردند و دیدند که ما آنجا خوابیده ایم، تو نیامدند و با وجود سردی هوا بیرون نشستند. حتی یک نفرشان بود که به بقیه یادآوری می کرد که ما خواب هستیم و از آنها می خواست سر و صدا نکنند. خدا می داند بعد از چند ساعت این گروه هم عزم بازگشت کرد. سکوت دوباه به کوه و به پناهگاه برگشت.

تازه داشت خوابم می برد که در پناهگاه دوباره باز شد. دو نفر داخل شدند و نور انداختند و کنار من کیسه خوابشان را پهن کردند و خوابیدند. یکیشان خیلی زود خوابش برد و شروع کرد به خروپف کردن. آن یکی هم که نخوابیده بود شروع کرد به غلت زدن و سر و صدا کردن. فکر کنم می خواست مقاومت پلاستیک رویه کیسه خوابش را در برابر سایش آزمایش کند. خدا می داند چند ساعت طول کشید تا خوابم برد. صبح زود با صدای پلاستیک کیسه خواب دومی و نیاز به قضای حاجت از خواب بیدار شدم. خروپف اولی قطع شده بود. خورشید داشت بالا می آمد. نوک قله دماوند در افق دیده می شد.

 

طلوع خورشید - قله دارآباد

نتیجه اخلاقی اول

هولدن کالفیلد، شخصیت اول کتاب ناطور دشت (The Catcher In The Rye) وقتی برای اولین بار روی یکی از دیوارهای راهرو مدرسه خواهر کوچکش به عبارت FU** YOU برخورد می کند خیلی عصبانی می شود. با آستینش آنرا از روی دیوار پاک می کند. بار دوم این عبارت را روی دیوار دستشویی مدرسه خواهرش می بیند. سعی می کند آنرا پاک کند ولی نمی تواند، چون بر روی دیوار حک شده است. بار سوم زمانی که خواهرش را به موزه برده است، همین عبارت را روی دیوار موزه می بیند. در اینجا جی. دی. سلینجر نویسنده کتاب، پیام اصلی داستان را در یک پاراگراف خلاصه می کند و از زبان هولدن به خواننده ارائه می دهد:

That’s the whole trouble. You can’t ever find a place that’s nice and peaceful, because there isn’t any. You may think there is, but once you get there, when you’re not looking, somebody’ll sneak up and write “Fuck you” right under your nose. Try it sometime. I think, even, if I ever die, and they stick me in a cemetery, and I have tombstone and all, it’ll say “Holden Caulfield” on it, and then what year I was born and what year I died, and then right under that it’ll say “Fuck you.” I’m positive, in fact.

من ترجیح دادم این پاراگراف را ترجمه نکنم ولی ترجمه خیلی خوبی از این کتاب در کتابفروشی ها پیدا می شود. این کتاب به همه زبانهای زنده دنیا ترجمه شده و تا به حال 65 میلیون نسخه از آن فروخته شده است. اگر هنوز نخوانده اید، حتما بخوانیدش.

نتیجه اخلاقی دوم

قبل از اینکه وزن بار روی دوشتان را با ابزار قابل اعتمادی مثل ترازو اندازه بگیرید، درباره سنگینی آن با دیگران صحبت نکنید. من فکر می کردم وزن کوله پشتیم بیشتر از بیست کیلوست و همین را هم به هر کسی که پرسید گفتم. وقتی آنرا وزن کردم فقط یازده کیلو بود. احساس خیلی بدی داشتم. واقعا شرم آور بود.

نتیجه اخلاقی سوم

سبکبار سفر کنید تا زئوس و سیزیف خود نباشید.

یک دیدگاه

  1. من هميشه سبكبار مي‌رم قله دارآباد. بي‌آب و غذا. از اين‌كه جدا سرويس كننده‌است و درد ماهيچه روي رون و عدم امكان ترمز گرفتن موقع پايين اومدن و تشنگي تا برگشتن سر اون لوله سوراخ آب كه بگذريم، واقعا لذت‌بخشه. هم دارآباد هم سبكبار كوه رفتن.
    تمرين شماره يك براي نوشتن. 😀
    كتابت رو يكي برام فوروارد كرد، خيلي باحال بود.

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *