زمانیکه اعضای یک جامعه تصور کنند آن جامعه دیگر فایده ای برایشان ندارد یا کیفیتش را دارد از دست می دهد، با انتخاب بین دو گزینه مواجه می شوند: الف- خروج یا مهاجرت ب- اعتراض یا تلاش برای تغییر.
این تئوری که توسط اقتصاددان قرن بیستمی آقای آلبرت هرشمن سال 1970 در کتاب Exit, Voice, and Loyalty ارائه شده است، تصمیم گیری آدمها را در یک وضعیت ناخوشایند مدل می کند.
مهاجرت یا خروج یعنی که محل را ترک کنی. شغلی را که حقوقش کافی نیست. همسری را که آزارت می دهد. شرکتی را که اینترنت پر سرعتش راضی کننده نیست. یا وطنت را که دیگر به هزار و یک دلیل غیر قابل تحمل شده است.
اما خروج همیشه در عالم خارج اتفاق نمی اقتد. می توان ذهنی یا احساسی خارج شد. یا همان بی خیال. یا بی تفاوت. مثل مردی که در طلاق خاموش زندگی می کند. یا کارمندی که فقط ساعت می زند. یا شهروندی که دیگر چیزی برایش مهم نیست.
اگر برایت مهم باشد و باور داشته باشی که می توانی عامل تغییر باشی، صدایت در می آید. به شکل اعتراض یا در قالب ایده هایی برای تغییر و بهبودی شرایط جامعه ای که به آن احساس تعهد می کنی.
اگر برایت مهم باشد ولی باور نداشته باشی که کاری از دست تو ساخته است، تحمل می کنی. دندانهایت را بهم فشار می دهی و همچنان به چرخاندن چرخی که باید بچرخانی ادامه می دهی. تحمل، امید منفعلانه است به بهتر شدن شرایط. بی خیالی، نظاره منفعلانه کشتی است در حال غرق شدن.
این مدل ساده خطی اگرچه به درک بهتر تصمیمی که در شرایط ناخوشایند می گیریم کمک می کند ولی فرایندی را که در ادامه آن تصمیم می آید نمی تواند توضیح بدهد. پدیده هایی مانند مهاجرت هایی که به علت ناخوشایندی شرایط اتفاق نمی افتند. یا بازگشت پس از مهاجرت. یا تصمیمهای ترکیبی مانند مهاجرت همراه با اعتراض (برای نمونه کانالهای تلویزیونی که در آنها مهاجران هر کشور سعی می کنند پیام اعتراض یا تغییر خودشان را به گوش هم میهنان مهاجرت کرده یا مهاجرت نکرده خودشان برسانند.)
نکته دیگری که در تئوری آقای هرشمن نادیده گرفته می شود اینست که ناخوشایند یعنی چی؟ چه درجه ای از ناخوشایندی آدم را وادار به تصمیم گیری بین ترک و اعتراض می کند؟ و عوامل بوجود آورنده ناخوشایندی چگونه بر این تصمیم اثر می گذارند؟
بدیهی است که شرایط سوریه امروز بقدری ناخوشایند است که میلیونها نفر مهاجر سوری تصمیم به ترک خانه خود گرفته اند. ولی آیا تصمیم به مهاجرت در آدمهایی که از کشورهای جهان اول به کشورهای دیگر مهاجرت می کنند هم همینقدر بدیهی است؟ یا حتی تصمیم کسانی که مثل من ده سال پیش، از ایران به کانادا یا استرالیا مهاجرت می کنند؟
رفتن و ماندن، مهاجرت و سکنی گزیدن، حرکت و سکون رابطه ای دیالکتیکی با هم دارند. مثل تشنگی و نوشیدن آب. مثل فراز و فرود موج. مثل شب و روز. مثل ثبات و تغییر. اگرچه سکنی گزیدن نیاز اساسی بشر برای سامان دادن به محیط و فضای اطرافش و آشنا شدن با جایی که زندگی می کند و قرار یافتن است، ولی همین قرار یافتن پس از مدتی به تکرار و روزمرگی می انجامد. بعد از مدتی آدم می خواهد به جایی برود که قبلا آنجا نبوده است. می خواهد با غریبه ای آشنا بشود. می خواهد در شرکت دیگری کار کند یا کلا شغلش را عوض کند. می خواهد با جاهای جدید، تجربه های جدید و آدمهای جدید – آن دورترها – مواجه شود.
گویی که آدمها – فردی یا جمعی – از یکسو می خواهند در یک مرکز، آرام و قرار داشته باشند و تداوم تاریخ و تجربه و نان شب و سقف بالای سرشان حفظ بشود، و از سوی دیگر می خواهند آنطرف تر بروند و کشف کنند و از تنوع بهره مند بشوند. مثل یک پاندول یا مثل یک کشتی که تا ابد در دریایی سفر می کند که گاهی آرام و گاهی طوفانی است.
دیالکتیک میان ثبات و تغییر، میان ترس و شهامت و میان رفتن و ماندن در رمان چهارگانه مهاجران نوشته ویلهلم موبرگ به زیبایی بیان می شود.
از شانزده سوئدی که تصمیم می گیرند به آمریکا – زمین بدون کشاورزی که کشاورزان بدون زمین را به خود فرا می خواند – مهاجرت کنند، بعضیشان تصمیم گرفته اند که “از چیزی” مهاجرت کنند. دانجل 46 ساله می خواهد از مجازات مذهبی فرار کند. رابرت 17 ساله از نوکری و یوریکا فاحشه 37 ساله از انزوای اجتماعی. اینها آدمهایی هستند که بیشتر از آنکه بدنبال جذابیتهای دنیای جدید باشند می خواهند از گذشته شان رها بشوند و از خاطراتش.
در مقابل کارل اسکار – یکی از شخصیتهای اصلی داستان – می خواهد “به چیزی” مهاجرت کند. عامل محرک در تصمیم گیری کارل اسکار برای مهاجرت انتظاری است که از آمریکا و زمینهای حاصلخیزش در سر پرورانده است. او به جای فرار از گذشته، قصد دارد به آینده سفر کند.
کریستینا زن 25 ساله کارل – دیگر شخصیت مهم داستان – به تصمیم مهاجرت با شک و تردید نگاه می کند و مخاطراتش را جدی می داند. کریستینا سمبل ماندن، پذیرش، تحمل، سنت و تداوم تاریخ است. کارل و کریستینا یک پائیز و زمستان بر سر این تصمیم با هم بحث می کنند و در آخر مرگ دختر چهار ساله شان بر اثر قحطی است که تحمل و پذیرش کریستینا را به جای خانه و مزرعه کوچکشان در سوئد، در قالب همراهی همسرش در مهاجرت به آمریکا می ریزد.
آقای موبرگ داستان مهاجرت را در یک حلقه هفت مرحله ای اینگونه به تصویر می کشد:
تعامل منحصر بفرد شخصیتهای داستان با محیط و با آدمهای دیگر در هر یک از این هفت مرحله به ما کمک می کند که به پدیده مهاجرت فراتر از مدل ساده آقای هرشمن نگاه کنیم. کارل اسکار با قاطعیت و اعتماد به نفس تمام، مراحل اولیه مهاجرت را پشت سر می گذارد. با امید و آرزو به سرزمین فرصتهای طلایی پا می نهد و در جستجوی زمین ایده آلش دورتر و بیشتر از دیگران جستجو می کند. در مقابل کریستینا نمی تواند خاطرات گذشته اش را رها کند. برای او سوئد تا سالها خانه باقی می ماند و او هم به بازگشت به آنجا امیدوار.
البته گذشت زمان و مخصوصا اعتقاد به مشیت الهی به کریستینا کمک می کند تا درد دوری از وطنش را التیام بخشد و آسمان را همه جا یک رنگ ببیند. کریستینا بعد از سالها و با پذیرش، می تواند دنیای نو و کهنه اش را با هم بیامیزد و فراتر از شکاف گذشته و حال و آرزو و خاطره، به آرامش و قطعیت برسد. بعد از مرگ کریستینا هنگام زایمان، امید کارل به آینده فرو می پاشد و خاطرات گذشته تنها وسیله ای می شود که قادر است او را به خانه برساند.
حلقه مهاجرت آقای موبرگ شبیه به هفت شهر عشق عطار است. مهاجرت اگرچه با عشق و طلب جایی که اینجا نیست آغاز میشود ولی اگر با صبر و پذیرش تداوم یابد و با شناخت و استغنا و توحید و حیرت همراه شود، می تواند آدم را به جایی برساند که همینجاست و در عین حال اینجا نیست.
پانوشت
این مطلب قرار بود ده نشانه برای اینکه زمان مهاجرت فرا رسیده است باشد. این هم آن ده نشانه:
الف- خوشی زیر دلتان زده است.
ب- عاشق کسی در کشور، شهر، روستا یا کوچه دیگری شده اید.
ج- خیال می کنید به اینجا تعلق ندارید.
د- مدل آقای هرشمن برای شما به اندازه کافی الهام بخش است.
ه- معتقدید آسمان همه جا یکرنگ نیست.
و- ادامه بقای خود و نزدیکانتان در جایی که زندگی می کنید با سختی یا خطر روبرو است.
ز- موفق به گرفتن پذیرش از یک دانشگاه معتبر خارجی شده اید.
ح- جهان وطنی می اندیشید.
ط- تمایل دارید یک زبان خارجی را در “محیط” فرا بگیرید.
ی- اگر تا به حال “بی خیال” بوده اید حالا گزینه “تحمل” یا “مهاجرت” یا “اعتراض” برای شما جذاب تر شده است. و سه حالت دیگر.
سلام ممنون که مطلب می نویسید:
1- مهاجرت یک ژاپنی به کانادا با مهاجرت یک ایرانی به کانادا فرق بسیاری دارد.
2- از ژاپن اگر کسی می رود بابت فرار از عادت های مردم سرزمینش نیست. می رود برای تحصیل/ کار/ و علاقه شخصی اش.
اینجا می رود برای تحصیل/ کار/ فرار از خودش و ” مایی” که نیست.
3- 95 درصد مردم ما عشق رفتن دارند ولی در ژاپن در بهترین حالت 5 درصد ممکن است از کشورشان راضی نباشند. 95 درصد همانی است که در مطب دکتر منتظر بودم و مراجعین در سالن انتظار گفتمانشان تماما از بدبختیهای کوچک و بزرگ سرزمینشان بود. گهگاهی هم از دکترها و بیمارستانهایی که رفته بودند گله ها می کردند که نپرس.
4- انسان رو به سوی خدا دارد و خدا مظهر تمام خوبیهاست. انسانهایی که به عشق قانونمداری و نظم و وجدان گام در راه هجرت می گذارند شایسته تحسین اند. حال اگر در مسیر رنجی به آنها برسد شایسته توبیخ و سرزنش نیستند. هجرت جغرافیایی یا هجرت ذهنی. خیلی ها دلشان در آن سرزمینهاست. پس به ظاهر همسایه طبقه بالایی یا پایینی
شمایند. به ظاهر به ظاهر به ظاهر .
تنبلی با ماندن یکی نیست. اهمالکاری با ماندن یکی نیست. رفتن با شهامت و ریسک یکی5-نیست. رفتن با فرار یکی نیست. هر چیزی را به چیزی تشبیه نکنیم. .
احسنت .متن شما برایم بسیار الهام بخش بود.
اینکه مهاجرت مکانی فقط یک گوشه و جلوه ای از اون حقیقت مهاجرت است.
من هم میخواهم مهاجرت کنم .از خودم به خودم. از بیخیالیها از اعتراضهای درون از محدودیتها از آنچه که در خودم عرصه را بر من تنگ کرده . همانطور که عطار مهاجرت کرد
عشق طلب صبر شناخت استغنا توحید حیرت
عطار هفت شهر عشق را گشت اما ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم.
چرا شما از ولایت قزوین مهاجرت کردید و در بهترین منطقه تهران ساکن شدید؟ مثل همان مثال رابطه که گفته بودید گاهی مانند یک لباس برای شما تنگ میشود و باید آن را عوض کرد [که البته من قبول ندارم] مهاجرت هم گاهی بسبب همین تنگ شدن جا برای انسان است که انجام میشود و گریزی از آن نیست, اینطور نیست؟
متن فوق هم بی بهره از آن مهاجرت و مهاجرتهای دیگر من نیست
درود
من 19 سالمه و دانشجوی ترم دوم مهندسی صنایع دانشگاه تهران هستم. منتها آرزوهایم ابداً متناسب با کاری که دارم برای آینده انجام میدهم نیست؛ آرزوی کودکی تا الان من تبدیل شدن به یک بازرگان بزرگ بوده، از بدو کودکی به بازاری شدن علاقه ی فراوان داشتم. در یک لباسفروشی شروع به کار کردم تا حداقل مهارت گفتگو، خلق ارزش، مهارت های ابتدایی بازار و … آشنا شوم. منتها نمیدانم راهی که دارم میروم به ارزوهایم خطم میشود یا حداقل مفید هستند یا خیر! میترسم مثل صاحب مغازه بیست سال لباسفروش بمانم ولی دوست دارم مثل راکفلر تبدیل به تاجر بزرگی(از هیچ) بشوم. خواهش میکنم راهنماییم کنید که باید از کجا شروع کنم؟ چکار کنم؟چه کنم که بازرگان بزرگی شوم نه صاحب مغازه!
متاسفانه من به شما کمکی نمی توانم بکنم. شاید بهتر باشد این سؤال را از یک بازرگان بزرگ بپرسید.
ممنون از اینکه مینویسید هنوز
سلام
هنگام درخواست مطلب فقط به مهاجرت خارجی فکر می کردم اما مدلی که ارائه دادید مرا یاد دودلی های هنگام تغییر شغل یا تغییر همکار انداخت.
جامع نگری قابل تحسینی دارید.