خروج من از منزل به قصد تکدی و بازگشتم از میدان انقلاب

از دیروز که تصمیم گرفتم امروز گدایی کنم، ترس و دلهره عجیبی داشتم. گویی که می خواهم آدم بکشم یا به سرقت بانک بروم. چیزی در این حد. دیشب سعی کردم با خواندن مثنوی و همچنین کتاب “در جستجوی تصوف ایران” ردپایی از مزایای تکدی گری در گذشته پیدا کنم. شاید بایزید بسطامی یا ابوسعید ابوالخیر الهام بخشم بشوند و کمی آرامتر بشوم. چیز خاصی پیدا نکردم. تمام شب را نخوابیدم. ضربان قلبم تند شده بود. احساس می کردم دارم می میرم. صبح که شد با بدبختی بلند شدم.

صبحانه خوردم و بدون اینکه دوش بگیرم و اصلام بکنم، کهنه ترین لباسی را که داشتم پوشیدم و با جیبهای خالی زدم بیرون. بدون کیف پول و کارت بانک و تلفن همراه. هیچی. چهارراه پونک یک لیوان یک بار مصرف به عنوان کاسه گدایی از یک آب میوه فروشی گرفتم. به این خیال که کارم را از ابتدای راه شروع کنم. زهی خیال باطل. به سمت آریاشهر براه افتادم. آهسته راه می رفتم. احساس می کردم همه دارند به من نگاه می کنند. دو سه بار خواستم لیوانم را جلوی یکی دو نفر دراز کنم ولی حتی تصور این کار کشنده بود. به راهم ادامه دادم. به آریاشهر نزدیک می شدم. به خودم گفتم تا میدان آریاشهر باید اولین گداییم را کرده باشم. قولم را شکستم و از آریاشهر به سمت میدان آزادی حرکت کردم. پیاده رو خیلی خلوت به نظر می رسید. چند نفری هم که توی پیاده رو می دیدم سر و وضع خوبی نداشتند یا من ترس خودم را اینجوری  توجیه می کردم.

دوباره خیلی زود به میدان آزادی رسیدم. میدان آزادی هنوز همان حال و هوای بیست سال پیش را داشت که من برای ثبت نام در دانشگاه به تهران آمده بودم. رفتم وسط میدان نشستم. گفتم شاید آنجا کسی را پیدا کنم که بتوانم ازش درخواست کمی پول بکنم. بیشتر خجالت کشیدم. هیچ یک از آدمهایی که آنجا نشسته بودند سر و وضع خوبی نداشتند. میدان بزرگ به شدت خلوت بود. در طول مسیر حتی یک گدا هم ندیده بودم. به خودم گفتم اینجا جای گدایی نیست. کسی که می خواهد برای اولین بار در عمرش گدایی کند باید یک جایی برود که خیلی شلوغ باشد. یک جایی شبیه به میدان انقلاب. راه افتادم به سمت میدان انقلاب.

پیاده رو داشت شلوغ تر می شد. فکر کنم به خاطر ساعت هم بود. اگرچه من ساعت نداشتم و نمی دانستم دقیقا ساعت چند است. همچنان با لیوان خالی توی دستم داشتم بازی می کردم. هنوز فکر اینکه دستم را با لیوان جلوی کسی دراز کنم فراتر از توان من بود. کم کم داشتم آماده می شدم که بی خیال بشوم. که یک دربست بگیرم و برگردم. که رسیدم به نرده های دانشگاه شریف. بی اختیار نگاهم افتاد به دانشکده قدیمی کامپیوتر و تابلوی مرکز محاسبات و خاطرات ریز و درشت زمان دانشجوییم. همینطور داشتم از پشت نرده ها به داخل نگاه می کردم که متوجه شدم یک کسی دارد به من نگاه می کند. دیگر معطل نکردم. رفتم جلو و به یارو گفتم: “ببخشید میشه صد تومن به من بدید؟” یارو تعجب کرد: “فقط صد تومن؟؟” من سرم را به نشانه تایید تکان دادم. جیبهایش را گشت و جواب داد که پول خرد ندارد! آخر کدام خری فقط صد تومن گدایی می کند؟

قبل از اینکه ترس دوباره به سراغم بیاید رفتم به سراغ نفر بعدی که تازه سوار ماشینش شده بود. اینبار سؤالم را عوض کردم. “ببخشید میشه به من کمک کنید؟” و دستم را با لیوان خالی دراز کردم از پنجره ماشین تو. یارو سریع در ماشین را قفل کرد. بعد که فهمید من گدای بی آزاری هستم، اولین اسکناس را توی لیوانم انداخت. من دقیقا جلوی در دانشگاه صنعتی شریف داشتم گدایی می کردم!! از شدت هیجان و ترس دهانم خشک شده بود. نفر بعدی توی ایستگاه اتوبوس نشسته بود. در جواب به سؤال من گفت که وضع مالی خودش هم خیلی خوب نیست. قیافه اش خیلی آشنا بود بعدا حدس زدم که شاید یکی از کارمندان دانشگاه باشد. نفر بعدی به حالت بدی فقط سر تکان داد و رد شد. دوباره ترسیدم. جوابهای نه خیلی بیشتر از جوابهای مثبت بود.

با هر یک باری که جمله “میشه به من کمک کنید؟” رو می گفتم انگار شیر تخلیه انرژی روحی روانیم باز می شد. گویی هزار سی سی خون از من می رفت. خستگی یک راه پیمایی طولانی زیر آفتاب و تشنگی هم دائما شدیدتر می شد. باز دوباره بدون اینکه گدایی کنم فقط راه می رفتم. تا به در یک ایستگاه مترو رسیدم. جای شلوغی بود. روی پله های مترو نشستم و لیوان یکبار مصرفم که حالا چند تا اسکناس هم توش بود را گذاشتم جلوی خودم.

همه با عجله به ایستگاه مترو وارد یا از آن خارج می شدند. به جز یک نفر که دو سه بار برگشت و من را با تعجب به دوستش نشان داد. نفهمیدم که من را می شناسد یا از وجنات من تعجب کرده است. دستفروش ها و راننده های خطی هم گه گداری من را به همدیگر نشان می دادند و چیزهایی می گفتند که من نمی توانستم از آن فاصله بشنوم. مسخره ترین چیزی که پوشیده بودم کفشهای نایکی ام بود که تازه شسته شده بودند و برق می زدند. هرچند که تی شرت و شلوارم هم خیلی به لباس گداها شباهت نداشت. کسانی که توی ماشین نشسته بودند حداقل کفشهایم را نمی دیدند و از اینرو احتمال اینکه یک کمکی بکنند در آنها بیشتر بود.

البته حدس دیگرم هم این بود که آدم تا درخواست نکند کسی به او چیزی نمی دهد. مگر اینکه یک بچه کوچکی چیزی کنارش باشد یا بدنش دفرمه باشد. به یک آدم سالم که با کفش نایکی سبز و سفید مثل یک توریست خارجی روی پله های ایستگاه مترو نشسته و هیچ غم و نگرانی و بدبختی هم در چهره اش پیدا نیست چه کسی کمک می کند؟ فکر کنم نیم ساعتی آنجا نشستم. آفتاب حسابی داشت پوستم را می سوزاند. فراموش کرده بودم که ضد آفتاب بزنم. کوچکترین اثری هم از کسب درآمد نبود. دوباره به طرف میدان انقلاب به راه افتادم.

به میدان انقلاب که رسیدم این قدر پول داشتم که با تاکسی به خانه برگردم. یا کمی خوردنی بخرم و مرحله دوم گدایی را به طرف دانشگاه تهران شروع کنم. بدون مکث گزینه اول را انتخاب کردم. وقتی سوار تاکسی شدم احساس کسی را داشتم که دارد از صحنه جرم فرار می کند. پولها را توی جیبم گذاشتم و لیوان را بیرون انداختم. احساس عجیبی داشتم. صدای دور و برم را درست نمی شنیدم. حس می کردم نیروی جاذبه زمین هم دو دهم کمتر شده است. این حس بعد از چند ساعت که دارم این چیزها را می نویسم هنوز کاملا از بین نرفته است.

ولی چرا گدایی یا حتی تلاش برای گدایی یا به عبارت دقیقتر درخواست کمی پول از دیگران تا این حد ترسناک، انرژی بر، طاقتفرسا و غیرعادی است؟

قسمت دوم کتاب Down and Out in Paris and London خاطرات زندگی جوروج اورول در لندن است. داستان فقر و گرسنگی و پیاده روی های طولانی بین خوابگاههای دولتی مخصوص بی خانمانها در لندن هشتاد سال پیش. قسمت اول کتاب خاطرات زندگی نویسنده در شهر پاریس است که تلاش می کند با روزی هفده ساعت کار طاقت فرسا در رستوران به زندگیش در آن شهر ادامه بدهد. جورج اورول در پایان کتاب به عنوان کسی که چند ماهی را از نزدیک با گداها زندگی کرده است و آنها را از نزدیک می شناسد نکته های جالبی را بیان می کند و باورهای رایج درباره گداها و زندگیشان را به چالش می کشد.

چند خطی از این کتاب را برای شما ترجمه می کنم.

“مردم فکر می کنند که یک تفاوت بنیادی بین گداها و آدمهایی که کار می کنند وجود دارد. گویی آنها از یک نژاد دیگری هستند. مثل جنایتکارها یا فاحشه ها. کارگرها کار می کنند. ولی گداها کار نمی کنند. آنها مانند انگلها، طبیعت بی ارزشی دارند. همه براین باورند که یک گدا مثل یک بنا یا یک منتقد ادبی کسب درآمد نمی کند. او یک زائده اجتماعی است و اصولا قابل دور ریختن، فقط به این دلیل تحملش می کنیم که در عصری انسانی زندگی می کنیم. ولی اگر کسی از نزدیک نگاه کند متوجه می شود که  بین زندگی یک گدا و زندگی بی شمار آدم محترم دیگر، هیچ تفاوت بنیادی وجود ندارد. گفته می شود که گداها کار نمی کنند، خوب مگر کار چیست؟

یک عمله با حرکت دادن بیل کار می کند. یک حسابدار با جمع زدن اعداد کار می کند. یک گدا با ایستادن در بیرون در هر آب و هوایی و ابتلا به واریس و برونشیت مزمن و غیره کار می کند. گدایی هم کاری است مثل هر کار دیگری. البته تا حدود زیادی بی فایده. ولی خوب بسیاری از کارهای قابل احترام هم تا حدود زیادی بی فایده هستند. به عنوان یک طبقه اجتماعی، گدا چیزی از بقیه کم ندارد. او در مقایسه با فروشندگان بسیاری از داروها صادق است. در مقایسه با صاحب یک روزنامه یک شنبه روشنفکر است، خلاصه یک انگل است ولی از نوع بی آزارش.

او به ندرت بیشتر از یک زندگی بخور و نمیر از جامعه می گیرد و مطابق اصول اخلاقی خودش، بهای چیزی را که بدست می آورد بارها و بارها با رنج کشیدن می پردازد. من فکر نمی کنم که چیزی درباره یک گدا وجود داشته باشد که او را در طبقه متفاوتی از بقیه مردم قرار بدهد یا به بیشتر آدمهای مدرن حق اینکه او را تحقیر کنند، بدهد.

حالا این سؤال مطرح می شود که پس چرا گداها تحقیر می شوند؟ و در همه جای دنیا تحقیر می شوند. من عقیده دارم به این دلیل ساده که آنها نمی توانند درآمد خوبی داشته باشند. در عمل برای هیچ کس مهم نیست که کار سودمند است یا بی فایده، مولد است یا سربار. تنها چیزی که لازم است این است که سودآور باشد. در مکالمات مدرن امروزی درباره انرژی، بهره وری، خدمات اجتماعی و غیره، چه معنایی به جز “پول دربیار، از راه قانونی دربیار و به مقدار زیاد دربیار” وجود دارد؟

پول به معیار بزرگ سنجش فضیلت تبدیل شده است. با این سنجش، گداها رد می شوند و به همین دلیل تحقیر. اگر کسی می توانست هفته ای حتی ده پوند از گدایی درآمد کسب کند، بلافاصله گدایی به شغل محترمانه ای تبدیل می شد. اگر به یک گدا واقعگرایانه نگاه کنیم، او هم به سادگی یک کاسب است که مثل بقیه کاسبها کسب درآمد می کند. او شرفش را، بیشتر از بسیاری از آدمهای مدرن نفروخته است. اشتباه او فقط اینست که کاری را انتخاب کرده که پولدار شدن در آن غیر ممکن است.”

 

29 دیدگاه

  1. منم خیلی وقته دنبال کار میگردم الان ی چند روزه از بی پولی زده به سرم که برم گدایی کنم منم مث شما ی بار به قصد گدایی بیرون رفتم اما نتونستم وقتی رسیدم خونه تا چند ساعت داشتم گریه میکردم فکر کنید من ی زن با لیسانس نمیتونم ی کار پیدا کنم فقط میتونم منشی بشم یا فروشنده که صاحب کارت به جز کار چیزای بیشتری هم ازت میخواد زندگی خیلی داره واسه منو پسرم سخت میگذره

    1. گدائی رو از سه نفر باید کرد:۱-از فرد دیندار اگر واقعا دینی داشته باشه که اکثرا ندارند۲-یا از فرد اصل و نسب دار۳-از جوانمردان
      دوستان اول همه چیز سخته منتها انسان تنها ترین موجودیه که خوشبختانه یا متاسفانه با شرایط زود هماهنگ میشه.من یک سیدم صدقه برمن حرام است.اما من چاره ای جز این کار ندارم.جانم فدای لبنان

  2. سلام من میخوام از فرط بی پولی و بی کاری و فشارشدید مالی گدایی کنم. تو گوگل سرچ کردم چجوری گدایی کنم ک این صفحه اومد. سخته ولی مجبورم . من سازنده انواع جرثقیل های سقفی و دروازه ای هستم . طراحی و ساخت و نصب و راه اندازی جرثقیل سقفی تخصص منه اما کو کار؟؟ از درون دارم آتیش میگیرم. لیسانس مکانیک دارم و گدایی الان تنها گزینه پیشه روی منه خدا لعنت کنه باعث و بانی شو.

  3. آقا علی، یادت باشه ما رو با چه نوشته‌هایی عاشق خودت کردی. و عاشق خطرکردن و حرکت کردن و کشف کردن و حس تازگی و زندگی و دیدن بهمون دادی.

  4. سلام
    به نظر من به عنوان یک تجربه جالب است
    به عنوان خودم (نه شما) برای همه به عنوان خودشان باید این نکته را متذکر شوم که ممکن است هر اتفاقی که در اطراف ما می افتد فقط یک تجربه باشد که شنیده ایم.
    لازم نیست حتماً قضاوت کنیم یا به دنبال شنیدن نتیجه از شخص تجربه کننده باشیم. ما خودتان می توانید نتیجه ای برای خودتان بگیرید.
    لازم نیست نتیجه را هم بشنوید.
    اما به نظر من بهتر این است که به عنوان یک تجربه به آن نگاه کنیم.
    ممنونم از نوشته تان

  5. کار هیجان انگیزی انجام دادین
    خیلی وقت بود یه نوشته وبلاگی رو با شوق و ذوق نخونده بودم!
    ولی کاش بیشتر روی ظاهرتون کار میکردین…باورپذیر بشه
    دارم فکر میکنم نکنه این گداهایی که هر روز میبینیم دارن مثه شما پروژه کار میکنن؟!!:)))))

  6. هه هه …
    خوشمان آمد از كارتان
    البته ازاين ميترسم كه ميگن
    “ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد”
    شامل حال من شده باشد …

  7. با خوندنش آدم کلی استرس می گیره چه برسه به انجام دادنش!
    من دوست دارم یه روز بتونم شبیه دستفروشای مترو جلوی اون همه آدما بلند بلند داد بزنم ، اون نگاه ها را تحمل کنم

  8. بگذریم از جالب بودن کار و حسادتی که بهتون میکنم بابت جسارتتون برای تجربه ی هر چیزی

    ولی آخه صد تومن؟؟؟ چرااااا؟؟؟
    🙂

  9. سلام
    فقط به من بگو چرا چرا چرا این کارو با خودت کردی
    من هم یه ایده شبیه این البته در سطح کلان تر دارم ولی
    چون مستلزم اینه که حداقل یک هفته از خانواده دور باشم
    و این هنوز برام مقدور نیست(نه از نظر عاطفی) به خاطر همین هنوز
    نتونستم ایده ام رو عملی کنم

  10. سلام
    لطفا نتیجه و پیامد این تجربه را هم بنویسید
    البته من هم برای مدتی این کار را ولی فقط در دو روز سال انجام میدادم
    روز تاسوعا و عاشورا
    بعد که متوجه شدم این کار نه تنها تبرکی برام نداره و فقط عزت نفس آدم را پایین میاره از اون دست کشیدم
    ولی تجربه خوبی بود همینکه از در بعضی از خونه ها دست خالی بر می گشتم و جواب منفی میشنیدم

  11. کار جالبی کردید البته نه به این خاطر که گدایی کردید بلکه به خاطر اینکه تجربه جدیدی کسب کردید و حس یک گدای تازه کار را درک کردید نه یک گدای باتجربه

    ولی نقدتان درست به نظر نمی رسد. گدایی شغل نیست علتش هم کاملاً مشخص است چون هیچ خدمت یا محصولی به دیگران ارائه نمی کند.

    تعریف شغل را درست در نظر نگرفته اید، شغل کاری نیست که از آن پول در بیاید بلکه کاری است که باعث ارائه خدمت و یا محصول مفیدی شود. چون اگر معیار شغل پول درآوردن باشد پس “دزدی” هم شغل است.
    یکی از دلایل دیگر منفور بودن و بدی گدایی هم زیر پا گذاشتن عزت نفس و فشار و زجری است که گدا بر خود تحمیل می کند او حاصل زحمات دیگران را بدون اینکه به آنها سودی برساند و حتی گاهی با مزاحمت از آنها می گیرد.
    امیدوارم به این مسأله بهتر نگاه کنید

    موفق باشید

  12. راستی در ناخودآگاه همه ی ما گدایی وجود داره. واین را به شکل های مختلف نشون میدیم.
    همینکه برای یک کاراداری ساده ، تمناوالتماس می کنیم تا انجامش بدهند.
    همینکه رشوه میدن یک عده تاکارشون را بیفته و یک عده هم میگیرن تا راه بندازن.
    همینکه آدم دروغ میگه تا کارش راه بیفته.
    همینکه آدم کم کاری می کنه درکارش
    همینکه یه نفر اونقدر بیشتر از حقش می دزده که تا مدتها چند جوون نمی تونند ازدواج کنند وخونه داشته باشن.خب یک نوع گدایی افتضاحه.

    گدایی همینه دیگه. اونکه آس وپاس میاد سرگذر وکاسه ی گدایی می گیره که شرف داره.

  13. چه تو کتاب امکان و چه توی سایتتون بیشتر از محتوای نوشته هاتون ؛از فضای آزادی حاکم بر افکار شما لذت بردم. فضای “همیشه همه چیز اونی نیس که عرف و قانون تعیین میکنن”اما خوب با خیلی چیزا مخالفم. با همه ی احترام به اورول باید گفت اینکه متکدی هم مثل -مثلن-حسابدار انگله توجیه و دلیلی برای تبرئه ی هیچکدوم نیست. بلکه هردو اشتباس.به قول منطقیون: “اثبات شئ،نفی ما عدا نمیکند”یعنی به طور مثال وقتی میگیم الف سارقه معنیش لزومن این نیست که ب سارق نیست.بلکه باید فرد فرد و مود به مورد بررسی کرد. قیاس آقای اورول -جسارتن- مبنای منطقی نداره.

  14. بسیار تاثیر برانگیز و حرکت نویی بود ولی انتظار داشتم آخرش انگیزه کارتون و نتایجی که در برداشته رو هم مینوشتید. همچنین نتیجه پایانی که آیا همه گداها از سر فشار مادی مجبور میشن به تکدی گری یا دلایل دیگه، جا داره یه آسیب شناسی هم واقعا انجام بشه روی این شغل! به هر حال تجربه ی جالبی بود.

  15. واای شما واقعا این کارو انجام دادید؟! :-0 توی کتاب امکانتون نوشته بودید ولی همیشه تصور کردنش هم واسم وحشتناک بود!خیلی خیلی وحشتناک ! جدا از نفس کار،این که آدم توسط یه آشنا دیده بشه، اونم جلوی خود دانشگاه شریف مثلا!خیلی وحشتناک تر…!! و البته واقعا این شجاعت و اراده و اطمینان به خودتون و افکارتون رو تحسین میکنم!!
    نوشته های آخر پستتون رو هم کاملا قبول دارم ولی من به شخصه هیچوقت حاظر نمیشم همچین کاری کنم(شاید متاسفانه
    در آخر …
    فقط یه شریفی میتونه ازین کارای ترسناک و عجیب کنه!! :)) دیدم که دارم میگم !!! :))

    1. خیلی هم وحشتناک نیست مخصوصا وقتی بعد از مدتی بهش نگاه می کنید
      شریفی و غیر شریفی نداره همه میتونن
      البته به زودی یه نسخه آسونتر از این کار رو معرفی می کنم که شما اگه بخواین میتونین اونو انجام بدین

  16. کار جالبی کردید
    کتابتونو خوندم ، ولی به نظر من هیچ کس نباید انتظار داشته باشه که دانشگاه تمام (یا حتی بخش بزرگی ) از مهارت های زندگی رو به ما یاد بده

    دانشگاه رفتن فقط یه انتخابه برای کسی که می دونه شغل آیندش بایجاب می کنه که بره دانشگاه و برای کسی که بی هدف میره سمه !

    و در ضمن آیا در کل 4 سالی که طرف لیسانس میگیره تمام وقتشو دانشگاه میگیره ؟ از بین دانشجوهای لیسانس شریفی که من میشناسم خیلیشاون اکثرا علافن و خیلی هم درس نمی خونن !

    به هر حال من که هنوز کنکور ندادم ولی کتابتون باعث شد یه بار دیگه به کاری که می خوام بکنم فکر کنم

    در کل کتاب جالبی بود ، شاید این حرفا رو هیچ کس دیگه نزنه

      1. نقد خوب ؟؟؟ آیا شما هر کسی که ازتون تعریف کند را خوب میبینید ؟
        گدایی کاری شرم آور و نادرست برای جامعه است… گدایی گزینه آخر برای یک زندگی است ، تعجب میکنم با این همه فهم و شعور(که حالا بهش شک میکنم)
        چطور از این کار که نوعی دزدی است طرفداری میکنید

        راه های خیلی بهتر و شرافت مندانه تری برای کسب تجربه وجود داره
        شب قبل بهتر بود به جای خواندن متون هزار سال پیش کمی به خواندن عقلتان میپرداختید
        تفکر منطقی ربطی به عقاید و دین و محل زندگی نداره
        تفکر منطقی !!!
        نه مطالعه ی کورکورانه
        به امید روزی که گدا ها واقعا نیازمند باشند

  17. تجربه ی خیلی جالبیه منم خیلی دلم خواسته امتحانش کنم… البته بیشتر از اتفاق هایی که ممکنه برام بیفته بیشتر ترس از دیدن یک آشناست که جلوم رو میگیره.

  18. چند وقته به سرم زده یه بار گدایی کردنو تجربه کنم و وقتی این مطلب شما رو خوندم به شدت به وجد اومدم
    من همیشه به گداها فکر می کردم ولی اینکه یه بار خودم گدایی رو تجربه کنم از وقتی به سرم زد که عادت کردم بعد از کلاسم یه گداییو ببینم که سنتور میزنه و البته اون همیشه اونجا بود از خیلی وقت پیش ولی اون پیاده رو هنوز نشده بود قسمتی از رفت و آمدهای روزمره من تا جایی که دوست داشته باشم یه بار باهاش حرف بزنم
    وقتی که نیست جاش واقعا خالیه ولی چون همیشه پیاده رو شلوغه و منم عجله دارم و کتاب به دست هستم حتی یه بارم بهش پول ندادم که بتونم باهاش حرف بزنم ولی هر بار از اونجا رد میشم فکر گدایی کردن و تجربه ی برخوردهایی که با یه گدا میشه بیشتر تو ذهنم قوت می گیره

    الان که پست شما رو خوندم واقعا نمی دونم به جز خیلی تحسین برانگیز بود چی دارم که بگم ولی شاید به همین تجربه شما اکتفا کنم و به عنوان یه دختر اینکارو نکنم چون میدونم هیشکی بهم پول نمیده بعد باید پیاده برگردم خونه!
    واقعا به وجد اومدم مخصوصا با پایان تأمل برانگیز پست.

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *