یک سفر نوروزی

صبح نه خیلی زود، کمی بعد از اینکه بیدار شدم شروع به حرکت کردم. به سمت لبه تخت.

برای رسیدن به آشپزخانه و درست کردن صبحانه، این یک مسیر شناخته شده و مطمئن به نظر می رسید.

رسیدن به لبه تخت، نشستن، ایستادن، حرکت به سمت دستشویی، قضای حاجت و شستن دست و صورت، ترک دستشویی و حرکت به سمت آشپزخانه از میان هال، برنامه اولیه سفر من بود. برای خوردن صبحانه که قصد اصلی من از این سفر بود، هنوز هیچ تصویر مشخصی در ذهنم شکل نگرفته بود.

مشکل ترین قسمت سفر ترک لبه تخت بود. جایی که از بالا پتو تمام می شود و از پایین تشک. یکدفعه نمی شود پتو و تشک را ترک کرد و وارد یک محیط کاملا نامتجانس شد. تخت خواب با بقیه فضای خانه ماهیتا تفاوت دارد. ورود به یک محیط نامتجانس نیاز به یک واسطه مناسب دارد. مثل تونلی که ما را از سالن فرودگاه به داخل هواپیما می برد. فصای تونل چیزی است مابین فصای سالن فرودگاه و فضای داخل هواپیما. بعضی جاهای تونل آدم دقیقا نمی داند که توی هواپیماست یا توی فرودگاه. عبور از تونل را مقایسه کنید با رفتن به نزدیک هواپیما توسط اتوبوس و بعد بالا رفتن از یک پلکان. آدم وقتی از اتوبوس پیاده می شود و هواپیمای غول پیکر را روبروی خودش می بیند، یکجوری می شود. انتقال نرم و یکنواخت و پیوسته ای نیست. ترک سالن فرودگاه. سوار و پیاده شدن از اتوبوس. تماس با خیابانهای آسفالت شده فرودگاه. بالا رفتن از پلکان زائده وار چسبیده به هواپیما. و بعد ورود به سالن هواپیما.

چرا آدم باید یکدفعه پتو را کنار بزند و پایش را روی زمین سفت بگذارد؟ کاش می شد که از طریق یک تونل واسطه، خیلی نرم و یکنواخت و پیوسته می توانستم خودم را به دستشویی برسانم. یا حداقل به هال. آنهم از وسط تخت، نه لبه آن. وقتی آهسته و پیوسته از لبه تخت به وسط تخت و برعکس حرکت می کردم، به این چیزها فکر می کردم.

تنها کاری که به جز فاصله گرفتن از لبه تخت به ذهنم رسید، این بود که پتو را به آهستگی کنار بزنم. ابتدا به صورت عمودی که نتیجه ای نداشت و سپس به صورت افقی. یعنی سعی کردم به تدریج قسمت چپ بدنم را از زیر پتو خارج کنم.

هوای بهار اصلا قابل پیش بینی نیست. آدم شب که می خوابد نمی تواند پیش بینی کند که صبح بیرون پتو هوا چقدر سرد است. آن روز صبح هوای خارج از پتو سرد بود. باید بگویم که این حرکت افقی واقعا بدن را فریب می دهد. شما اگر پتو را از قسمت بالایی یا حتی پایینی بدنتان کنار بزنید، بدن به شدت عکس العمل نشان می دهد و سعی می کند هر طوری که هست به زیر پتو برگردد. ولی خارج کردن دست و پای چپ از زیر پتو و نگه داشتن دست و پای راست زیر پتو برای من تجربه شگفت انگیزی بود. فکر کنم توضیح علمیش را باید در کارکرد متفاوت نیم کره های چپ و راست مغز جستجو کرد. از یک جایی به بعد مغز و بدن نمی دانند که آیا آدم زیر پتو هست یا نیست. جایی که دیگر برایشان فرق نمی کند زیر پتو باشی یا نباشی. این همان جایی بود که آن روز صبح به عنوان مقصد جدیدم انتخاب کردم.

6 دیدگاه

  1. سلام.من خواننده جدید وبلاگتون هستم..با خوندن آغازگر با وبلاگتون آشنا شدم..عالی مینویسید..یک سوال دارم: بنظرشما کسیکه افسردگی مزمن داره یعنی مثلن افسردگی مثه دستشه که همراهشه همیشه بازم میتونه آغازگزباشه؟ موفق بشه؟

    1. علی جان
      من این واژه را تا به حال نشنیده بودم به همین دلیل درباره آن کمی مطالعه کردم. بله من به این موضوع بسیار علاقه مندم و اتفاقا با دوست و همکارم آیدین یاسمی مشغول کار بر روی پروژه ای هستیم که به زودی بر روی وبلاگم معرفی خواهم کرد. این پروژه وجوه مشترک زیادی با ایده ای که مطرح کرده ای دارد، به همین دلیل خواهش می کنم چند روزی تا استارت پروژه صبر کنی.
      ممنونم که من را با این مفهوم آشنا کردی.

  2. از این رو فرشی(دمپایی؟!) های عروسکی هم میتونه مسیرو هموار تر بکنه! گرم و نرم مث پتو و دشک..

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *