من می خواستم یک خانه کوچک با گل و چوب بسازم و امیدوار بودم که بتوانم آن را ظرف چند ماه به اتمام برسانم. امسال سومین سال ساخت خانه ای است که نه کوچک است و نه مصالح به کار رفته در آن فقط گل و چوب.
از این فرایند چیزهای مختلفی یاد گرفته ام یا بهتر است بگویم هنوز دارم یاد می گیرم. چیزهایی مثل خانه سازی با گل و مذاکره با مادر بچه ها بر سر سایز خانه و مصالحش.
بعضیها از من می پرسند که چی شد که تصمیم به ساختن چنین خانه ای گرفتم. و من در جوابشان می گویم که خواب نما شدم که البته شاید خیلی هم دور از واقعیت نباشد.آدم قبل از اینکه دست به کاری بزند بالاخره یک خوابی چیزی می بیند. آدم قبل از اینکه خانه بسازد یا در کلاس زبان اسپانیایی ثبت نام کند یا به آنسوی دنیا مهاجرت کند قاعدتا بازتاب تکه ای از ضمیر ناخودآگاهش را در چیزی بیرون از خودش دیده است. در تصویر یک خانه، در وصف یک شهر، در چشمان یک زن یا در تجسم یک سبک زندگی. مگر خواب نما شدن چیست؟
مثل این می ماند که در عالم بیداری جلوی مجموعه پراکنده ای از آینه ها قدم می زنیم که فقط توی بعضیشان چیزی می بینیم. چیزی منعکس شده از درونمان در چیزی در دنیای بیرون (یا برعکس.) بسته به سن و شخصیت و تجربه های قبلی و هزار و یک عامل دیگر. یکی مجذوب خانه های گلی می شود، دیگری مجذوب ماشینهای مسابقه ای. یکی شیفته قد بلند می شود و دیگری عاشق موی سیاه. یکی هوس پیانیست شدن می کند، دیگری خیال فوتبالیست شدن. و الخ.
این اولین قدم یا اولین اتفاق در فرایند یادگیری است. فرایندی که یادگیری فقط یک اثر جانبی آن است نه هدف اولیه اش. این فرایند همان زندگی یا بودن ما در این جهان است.
قدم بعدی نزدیک شدن و درگیر شدن (involvement) با آن چیز یا آن شخص است. برای خلق یک بنا یا یک رابطه یا یک آهنگ یا یک تصویر یا یک نوشته یا یک ابزار یا یک غذا. حال اگر در این مرحله کسی در کاری که می کند و چیزی که خلق می کند تامل و تفکر کند و در مورد آن مطالعه کند و برای آن شاگردی کند و انجام آنرا تمرین کند، چیزهایی یاد می گیرد و می تواند چیزهایی را از دنیای بیرون به دنیای درونش بازگرداند و به این ترتیب ذهنش و روانش و خودش را رشد بدهد.
این حلقه تکاملی از درون به بیرون (از ناخودآگاه به خودآگاه) و برعکس، دائما تکرار می شود و ما هر روز جذب چیزهای جدیدی می شویم و گستره و عمق درگیری خود با چیزهای قبلی را کم یا زیاد می کنیم. شاعر به طور اتفاقی به داشتن جام جم پی نمی برد. شاعر درطی سالها تمنا کردن جام جم از بیگانه – بدون اینکه خودش خبر داشته باشد- در حال خلق و پرورش جام جم درون خودش بوده است.
اوکی. چه خوب. هر آدمی ابتدا تکه ای از درونش را در چیزی بیرون از خودش می بیند. با آن ور می رود. سپس چیزهایی را به درونش فیدبک می دهد و به عبارت دیگر یادگیری هایش را درونی می کند و در این مسیر زندگی می کند و روح و روانش را رشد و تعالی می بخشد. ولی قضیه به این سادگی ها هم نیست. ظاهرا خیلی ها نمی دانند چه چیزی باید یاد بگیرند و خیلی ها نمی دانند که چیزهایی را که می خواهند یاد بگیرند چگونه باید یاد بگیرند.
مطلب علم زدگی یا کتاب امکان که تقریبا همزمان با شروع ساخت زرخشت نوشته شد – همانند طرح اولیه این بنا – بازتاب اولیه ناخودآگاه من بود در آینه امکان و رشد و یادگیری. شاید زمان آن رسیده باشد که یکی دو چیز به آن مطلب اضافه کنم. چیزهایی که در این سه سال بخت و فرصت یادگیری و درونی کردنشان به قدر وسعت محدود نصیبم شده است.
مشکل یا پدیده ای که مطلب علم زدگی به آن اشاره نمی کند اینست که در عصر انفجار اطلاعات که ما در آن زندگی می کنیم دیگر “چیزی” به صورت مستقل و برای تجربه مستقیم و یادگیری از آن در چرخه ای که بالاتر به آن اشاره شد، باقی نمانده است.
اگر آدم دیروز یک “چیز” را تجربه می کرد، آدم امروز یک چیز را درون چیزهای دیگری “تجربه فرهنگی” می کند. یک تجربه فرهنگی دو جزء اساسی دارد که برای ایجاد تجربه باید با هم ترکیب شوند. قسمت اول که آنرا “مدل” می نامیم تجسم یک ایده آل است. نمونه باشکوهی از یک جنبه از زندگی. درست مثل یک مدل مد (fashion model).
قسمت دوم یک باور یا یک احساس ساختگی، تغییر یافته یا تشدید یافته بر اساس آن مدل است. این قسمت را تاثیر می نامیم. یک مسابقه فوتبال یک مدل است. کل کل هواداران و برنامه های تلویزیونی حاشیه اش تاثیر آن مدل است. یک سوپر مدل بیکینی پوشیده یک مدل است. خیال داشتن چنان لعبتی به عنوان همسر در زندگی واقعی، تاثیر آن مدل.
اگرچه هنوز ممکن است کسی تجربه ای مستقل از تاثیر مدل های فرهنگی موجود داشته باشد ولی جالب اینجاست که برای هر تجربه ای مدلهای فرهنگی متعددی موجود است که تاثیرشان دیر یا زود به گوشه ای از ناخودآگاه تجربه کننده می خزد. جذابیت مدلهای فرهنگی اینست که از لحاظ زیبایی شناسی، روانشناسی، اخلاقی، اجتماعی، اقتصادی و غیره نسبت به مدلهای مستقل ادعای برتری دارند.
درست است که کسی بدون دانشگاه رفتن هم می تواند برنامه نویسی یا حسابداری یا ادبیات انگلیسی یاد بگیرد یا به عبارت دیگر این چیزها را تجربه کند ولی تجربه فرهنگی آنها در مدل دانشگاه و “تاثیر” بیشتر، مطمئن تر، بهتر، لذت بخش تر و پولسازتر آن را که در زندگی فرد وعده می دهد، نمی توان دست کم گرفت.
اگر دیروز داده (data) و مواجهه دست اول با آن باعث خلق تجربه می شد، امروز لایه های متعدد ابر داده (meta data) برای هر چیز وجود دارد و آدم امروز می تواند در تجربه فرهنگی خودش مواجهه مستقیم با هر یک از این لایه ها را – آگاهانه یا نا آگاهانه – انتخاب کند.
از اینرو شاید برچسب “علم زده” چسباندن به کسی که به گرفتن مدرکی بسنده می کند، ساده سازی مسئله پیچیده تری باشد که ابعاد دیگری به جز علم و عمل هم دارد.
اگر خواننده دیروز محتوای یک کتاب را تجربه می کرد، خواننده امروز فرصت تجربه فرهنگی نقد و بررسی و کامنتهای خوانندگان دیگر و موقعیت کتاب در جدول پر فروشها و لینک آن به کتابهای دیگر را قبل از تجربه خواندن خود کتاب پیدا می کند. یادگیری دیروز رسوب تجربه های مختلف در بستر زندگی یک فرد بود. یادگیری امروز در بسیاری از مواقع – فقط و فقط – تاثیری است که یک مدل آموزشی مثل دانشگاه وعده می دهد.
ارتباط تاثیر و مدل را یک واسطه (medium) برقرار می کند: مدرسه، خانواده، جامعه، تلویزیون و غیره. حالا ما ده ها یا صد ها مدل آموزشی داریم که تاثیرات مختلف و متنوعی را در سطوح مختلف بشارت می دهند. درست مثل خوشبختی ای که تصویر فوتوشاپ شده یک خانواده خوشحال و خندان ایستاده کنار یک ماشین لباسشویی بر روی یک بیلبورد در بزرگراه همت وعده می دهد.
و البته در مدلهای آموزشی هم مانند مدلهای دیگر نقش واسطه از برقراری ارتباط بین یک مدل و تاثیرش فراتر می رود. یک واسطه مثل یک گزارشگر فوتبال بعضی از صحنه ها را که خودش مهم می داند با دور کند و با صدای بلند آنقدر تکرار می کند که مطمئن شود مخاطبش به “آن تجربه خاص فرهنگی” نائل شده است. همان کاری که یک معلم مدرسه، یک استاد دانشگاه، یک کشیش یا حتی یک راهنمای تور طبیعت گردی به طور طبیعی و بدون اینکه شک کسی برانگیخته بشود همیشه انجام می دهند.
هایدگر برای تعاملات روزمره انسان با محیط اطرافش دو حالت (mode) کاملا متفاوت قائل بود. یکی دست به کار یا Zuhandenheit یا readiness-to-hand و دیگری دم دستی یا Vorhandenheit یا presence-at-hand. این دو حالت دو نوع متفاوت – ontological categories- بودن در جهان هستند. Zuhandenheit حالت بودن “بکارگیری”، استفاده، Zeug یا implements است. حالتی که در آن فعالانه با چیزی درگیر می شویم و از آن استفاده می کنیم. فرقی نمی کند آن چیز یک مفهوم انتزاعی و یک ایده باشد یا یک چکش.
از طرف دیگر Vorhandenheit وضعیت یک چیز است که آنرا برای ما در رابطه ای بصری و نظری قرار می دهد. در این حالت آن چیز استفاده نمی شود بلکه برای در نظر گرفتن یا لحاظ کردن ما آماده می ماند. مثل صدها کتاب که دانلود می کنیم و نمی خوانیم یا صدها دوست در شبکه مجازی یا پردازنده چهار هسته ای گوشی موبایلمان.
هیچ یک از دوحالت فوق نسبت به دیگری برتری اخلاقی ندارند و لزوما خوب یا بد نیستند. ما اینجوری “هستیم.” بعضی وقتها در حالت Zuhandenheit با محیط اطراف خود تعامل می کنیم و بعضی وقتها در حالت Vorhandenheit. بعضی وقتها خود یک چیز را بکار می گیریم، بعضی وقتها اطلاعات مرتبط با آنرا. بعضی وقتها نه خود یک چیز را بکار می گیریم و نه اطلاعات مرتبط با آنرا. بعضی وقتها دوست داریم چیزهایی دم دست داشته باشیم. شاید چون واسطه ای توانسته است تاثیر یک مدل فرهنگی را بر گوشه ای از ضمیر ناخودآگاه ما منعکس کند. شاید هم چون ما اینجوری هستیم وآنروزها که چیزها را بیشتر به کار می گرفتیم این همه چیز دم دستمان نبود.
مرسی خیلی بود این مطلب بعد از چند وقت وقفه.با این آخرش من خیلی موافقم یه سری از چیزا فقط میخرم و باهاشون هیچ کاری ننیکنم مثل یه سری از کتابا انگار واقعا اون لحظه جو گیر میشم که بخرم جالب بود در کل
سلام آقای سخاوتی میخوام بگم با حرفاتون تا حد زیادی موافقم اما سوالم اینه چرا خود شما حالا دانشگاه میرید)هریوت وات* لطفا پاسخ بدید هر چه زودتر
بعد از مدتها یه پست جدید. ممنون.
اما مطلب رو نتونستم دنبال کنم!
نتونستم ارتباط برقرار کنم!
متفاوت بود
و عجیب!
ممنون که مطلب جدیدی نوشتید . گویا آنچه می شد در این یک ماهه در چند پست گذاشت در این پست فشرده کرده اید . خواب نما شدن تعبیر جالبی بود برای آنچه در بیرون است و تصویر و تاثیری که بر ما می گذارد و خواستن شکل می گیرد
قسمتی که واسطه ها را برای شکل گیری مدل و تاثیر بخشی آن بیان می کنید ،عالی است.
و این عبارت “چیزهایی یاد می گیرد و می تواند چیزهایی را از دنیای بیرون به دنیای درونش بازگرداند و به این ترتیب ذهنش و روانش و خودش را رشد بدهد” تعریفی
از یاد گرفتن است و یاد گرفتن را از کاری را تقلید کردن متمایز می کند
آیا درست فهمیدم؟ .
به به پست جدید
🙂
با سلام
مطلبت را خواندم اما متاسفانه خیلی درگیر نشدم مثل اینکه
readiness to hand
بود اگر مثال های بیشتری داشته باشید ممنون خواهم شد
یوهووووووو، بالاخره وبلاگ علی سخاوتی غبار روبی شد! 🙂
البته که باید اعتراف کنم تا آخرش رو نخوندم، نفهمیدمش موتواسفانه، سخت شد آخرش!
ولی فضولیم گل کرده، که بدونم این تم طنز و بی خیالی، که در عین خندوندن آدمو آروم میکنه، در واقعیت هم هست یا فقط مخصوص حرفاتونه!؟
🙂