26 مهر 1396 – چابکسر

به قسمتی از ساحل دریای خزر که صیادان برای ماهیگیری تور می اندازند پره می گویند. من وقتی به پره رسیدم جمع کردن تور کم کم داشت شروع می شد. جلوی یک تراکتور با سه رشته طناب پلاستیکی قطور سی متری که سر دیگرش با بیشترین فاصله از دریا محکم شده، بسته شده بود. عقب تراکتور قرقره ای نصب بود که یک طناب ده متری را که صیادان به تور ماهیگیری می بستند می کشید.

سر طناب ده متری که نزدیک تراکتور می رسید آنرا از تور آزاد می کردند و دوباره ده متر توی آب به تور ماهیگیری گیرش می دادند. به تراکتور دیگری یک بارکش با کف تخت بسته شده بود که چندنفر روی آن تور و طناب جمع شده را مرتب می کردند. چهار پنج نفر توی آب کشیده شدن تور را هدایت می کردند. چهار پنج نفر لب ساحل چین و چروک تور را آزاد می کردند تا کسانی که روی بارکش هستند بتوانند آنرا خوب و مرتب جمع و جور کنند. چندنفر هم مرتب قدم می زدند و هماهنگی ها یا مدیریت لازم را انجام می دادند. چند نفر هم در حال استراحت و سیگار کشیدن. در مجموع بیست و سه چهار نفر شمردم. به جز دو نفری که توی قایقی در انتهای تور توی دریا وظیفه ای انجام می دادند که من نفهمیدم چیست.

این دو تراکتور با همه سر و صدا و دودی که ازشان بلند می شد و بیست و سه چهار صیاد  داشتند یک سر تور را جمع می کردند. دو تراکتور دیگر و بیست و سه چهار نفر دیگر عین همین کار را سی متر آن طرف تر برای سر دیگر تور انجام می دادند. البته انتهای تور هر چه به ساحل نزدیکتر می شد، حلقه تنگتر و فاصله ها هم کمتر. تا جایی که وظیفه قایق موتوری و بعد دو تراکتور با قرقره عقبشان به پایان رسید و صیادان جلو و عقب و چپ و راست تورشان را احاطه کردند.

در این وضعیت که صیادان را شمردم بیشتر از پنجاه نفر بودند. و چقدر آشغال توی تور. گویی که این آدمها از مؤسسه خیریه ای برای پاکسازی دریای خزر آمده بودند. اینجا و آنجا یکی دو تا ماهی از لابه لای انبوهی آشغال بیرون کشیده می شد. ماهی ها را که تعدادشان شاید صد تا هم نبود توی سه تا جعبه پلاستیکی بار وانتی کردند که بی درنگ گاز داد و رفت. اونجوری که من فهمیدم باید ماهی ها را به تعاونی شیلات  در رودسر تحویل می داد.

اگر این پنجاه و پنج نفر با قایق به وسط دریا می رفتند و در حالیکه با هم صحبت می کردند و سیگار می کشیدند و چایی می خوردند توی آب قلاب می انداختند آیا همینقدر ماهی نمی توانستند صید کنند؟ نه جدی؟

Fu**ing insane

خوشبختانه در بازگشت از پره چیزی دیدم که تا حدود زیادی حالم را بهتر کرد. کنار خیابان اصلی شهر یک بیلبورد بزرگ دیدم که متن زیر ( نه واو به واو) رویش نوشته شده بود:

جناب آقاب دکتر … ….

نوه عزیزم

قبولی شایسته ات در رشته دندانپزشکی دانشگاه …. را از صمیم قلب به تو تبریک می گویم و به تو افتخار میکنم. امیدوارم در تمام مراحل زندگی موفقیتهای بزرگ کسب کنی.

پدربزرگت … ….

 

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *