به بهانه ف

مطلب زیر را بیش از دو سال پیش منتشر کردم و احتمالا همه شما آنرا خوانده اید. امروز ایمیلی گرفتم مبنی بر اینکه باید مسدود شود چون از مصادیق محتوای مجرمانه است. احتمالا چون در عنوان مطلب و یکی دو جا در خود مطلب کلمه ای بکار رفته بود که اگرچه یکی از اعضای بدن است ولی ظاهرا نباید داخل محتوا از آن استفاده بشود.

طبق دستور، لینک اصلی مطلب باید حذف می شد و من حیفم آمد که اصل مطلب را با حذف مصداق مجرمانه آن اینجا نیاورم. حدس می زنم که اینجوری مشکل برطرف بشود.

بعضی وقتها خواننده های وبلاگم یک مطلب قدیمی را برایم دوباره زنده می کنند. این بار دبیرخانه کارگروه تعیین مصادیق محتوای مجرمانه این کار را انجام داد.

انتخاب عنوان مطلب با شما

—————————————————————————————————-

مرد جوانی در کنار همسر و پسر کوچکش روی صندلی مترو نشسته بودند و من تا ایستگاه امام خمینی که برای تغییر مسیر به سمت شهر ری پیاده شدم، ایستاده در میان انبوه جمعیت نتوانستم نگاهم را ازشان بردارم. مرد گویی که بخواهد در سوگ عزیزی گریه کند هر سه ثانیه دست راستش را جلوی چشمانش می گرفت و بعد با انگشتهایش چشمانش را فشار می داد و بعد دستش را به حالت تفکر عمیق زیر چانه اش می گذاشت. اشکی در کار نبود و این مجموعه حرکات در آن ده دقیقه ای که من آنجا ایستاده بودم بیشتر از بیست بار تکرار شد. زن با چهره ای غمگین تر از چهره شوهرش به یک نقطه زل زده بود و هیچ حرکتی نمی کرد. پسرک لاغر اندام زانوهایش را روی صندلی گذاشته بود و از شیشه به سیاهی تونل نگاه می کرد و زیر لب با خودش چیزی می گفت.

این همه آدم با چهره های عبوس و غمگین و لباس چرک و مندرس و کفشهای خاک گرفته و از فرم خارج شده را فقط در مترو تهران می توان یکجا کنار هم دید. فقط خدا می داند چه بلایی سر آن مرد و خانواده اش آمده است یا با چه مشکلاتی دارد دست و پنجه نرم می کند. آن مردها. آن زنها. همه آنهایی که حتی دست فروشهای مترو می ترسند چیزی گرانتر از هزار تومان به آنها عرضه کنند.

من هرگز در عمرم این حد از فقر را لمس نکرده ام. من هیچ چیز درباره اش نمی دانم. به همین دلیل هم قصد قضاوت درباره کار و زندگی این آدمها را ندارم.

به مسیرم به سمت ایستگاه شهر ری ادامه می دهم. قرار است با مؤسسه ای درباره توانمند سازی مهاجران افغانی جلسه داشته باشم. صد و چهل گرم لواشک ترش و خوشمزه فقط هزار تومان. مسواک اورال بی فقط دو هزار تومان. 26 تا سوزن با دو تا سوزن نخ کن فقط هزار تومان. 26 تا پاکت پول فقط هزار تومان. فقط هزار تومان. فقط هزار تومان. فقط هزار تومان. از یکجایی به بعد قطار از زیر زمین خارج می شود و بقیه مسیرش را روی زمین ادامه می دهد که فرقی هم نمی کند. واگن خلوت تر شده است و تلاش من برای دیدن چیزی به جز نمای ساختمانهایی که در همه جای شهر دیده می شوند، تا رسیدن به شهر ری بی نتیجه می ماند.

صبح زود (ساعت نه و نیم) و صبحانه نخورده از خانه بیرون زده بودم و به شهر ری که رسیدم حسابی گرسنه ام شده بود. از ایستگاه بیرون رفتم و به دور و بر نگاهی انداختم. کنار در ایستگاه مردی پیراشکی بسته بندی شدی در پلاستیک شفاف می فروخت سه تا هزار تومان. گزینه های موجود دیگر یک سوپر مارکت بود و یک ساندویچی که سرخ شدن یک سبد سیب زمینی درشت خرد شده در یک ظرف روغن نیمه سیاه از پشت شیشه اش نمایان بود.

سوپر مارکت

من سوپر مارکت را انتخاب کردم و از روی ناچاری یک شیر کاکائو و یک کیک خریدم به هزار و نهصد تومان. همزمان با من مردی که با یک کیسه پلاستیک سیاه بزرگ توی دستش، به نظر می رسید یکی از دستفروشهای مترو است، یک شیر و یک کیک خرید. مرد دیگری یک چایی خرید. دو پسر جوان پشت دخل نشسته بودند و تنها کاری که انجام می دادند گرفتن پول از دست مشتریان بود. وقتی کسی چایی می خرید یکیشان یک لیوان یک بار مصرف با یک چای کیسه ای به او تحویل می داد. مشتری خودش می دانست با آن لیوان و چای کیسه ایش چکار باید بکند.

غمگین ترین جای داستان اینجاست. من می دانم که آن چهره های ماتم گرفته و افسرده و خاک گرفته داخل مترو شرایط بسیار سختی را پشت سر می گذارند. سختی هایی که شاید تصورش برای من غیر ممکن باشد. ولی واقعیت اینست که آنها هم مثل همه آدمهای دیگر گرسنه می شوند. و گرسنه می مانند. چون در این شهر و شهرهای دیگر ایران که همه به هم شبیه شده اند جایی برای غذا خوردن برای آنهایی که پول کمی دارند یا به هر دلیل تصمیم گرفته اند کنار خیابان یا نزدیک ایستگاه مترو شکمشان را با هزینه و مزه خوشایندی سیر کنند، وجود ندارد.

در استانبول چیزی که بیشتر از بقیه چیزها توجه من را به خودش جلب کرد غذا خوردن مردم کنار خیابان و میز و صندلی رستورانها و کافه ها در پیاده روها و فراوانی گزینه های موجود برای سیر کردن شکم از صبح زود تا شب دیر وقت بود.

دو سال پیش صحنه مشابهی را در ابعاد کوچکتر در دمشق دیدم. در نیویورک، لندن، هامبورگ، کیف، بانکوک، مومبای، واشنگتن و تورنتو هم صحنه های مشابه زیادی را دیده ام و تجربه کرده ام. در این شهرها مخصوصا نزدیک ایستگاه های مترو و راه آهن و اتوبوس گزینه های خوشمزه و ارزان (به نسبت قیمتهای همان شهر خاص) زیادی برای سیر کردن شکم وجود دارد.

ظاهرا برخی جوامع مدتی است که به اهمیت غذا خوردن پی برده اند و به لذت بخش بودن تجربه خوردن یک غذای ساده و خوشمزه و در دسترس که جلوی چشمشان و تازه تازه طبخ بشود. بدون اینکه لازم باشد در یک رستوران بی ربط بابت ترکیبی از قارچ و گوشت نپخته و سوس مایونز و سوسیس و پنیر بد مزه، با یک اسم عجیب غریب شبه ایتالیایی یا فرانسوی، قیمت یک دست کت و شلوار را بپردازند.

sosis

به عکس اول خوب نگاه کنید. این تصویر چایخانه زنجیره ای بی نام و نشان معاصر کشور ماست. من از جنوب تا شمال و از شرق تا غرب ایران بسیار سفر کرده ام و این صحنه را به وفور در شهرها و بین شهرها دیده ام.

این تصویر زشت و زننده است و باعث احساس شرم و گناه در من می شود. زشت می گویم به اندازه زشتی تصویری که در آن چند نفر کنار خیابان در حال تزریق هروئین هستند. و شرم آور به اندازه تصاویری که در آنها جنگلها تراشیده می شوند و رودخانه ها و دریاچه ها خشک و خاک و هوا آلوده و پلنگها شکار و ثروت ملی اختلاس.

تا جایی که من می دانم – به جز چند استثنا که عمدتا در روستاها دیده ام-  چایخانه ای در هیچ کجا برای معاشرت و انتقال ایده و تجربه و داستان و نوشیدن چای (به معنای واقعی کلمه) و خوردن یک لقمه نون و پنیر و تخم مرغ و خیار و گوجه باقی نمانده است. اثری هم از شکل گیری یک جایگزین برای برآورده کردن این نیاز اساسی انسانی دیده نمی شود.

در اتاق جلسات مؤسسه ای که رسالتش توانمندسازی پناهندگان افغان با هدف بازگشتشان به افغانستان است، پوستری نصب شده که در تصاویر کوچک کنار هم چیده شده، جاذبه های افغانستان را معرفی می کند. یکی از این تصاویر کوچک “چای خانه” است. مردی نشسته کنار خیابان با استکانهای شیشه ای پر از چای. پوستر می گوید که این صحنه به وفور در افغانستان دیده می شود.

chai-khana

 من چیزی از جامعه شناسی و پدیده های اجتماعی نمی دانم. آیا اعتیاد باعث بوجود آمدن فقر می شود یا فقر باعث بوجود آمدن اعتیاد؟ آیا گرسنگی باعث افسردگی می شود یا افسردگی باعث اهمیت ندادن به سیر کردن شکم؟ آیا فاحشه مشتریش را اغوا می کند یا مشتری فاحشه را؟ آیا تعصب خشونت می آورد یا برعکس؟ نمی دانم. کار من جواب دادن به اینگونه سؤالها نیست.

سال آخری که در خوابگاه دانشگاه زندگی می کردم با دوست عزیزم حمید هم اتاق بودیم. بعضی وقتها که روی تختهایمان دراز می کشیدیم و خیالپردازی می کردیم حمید آرزوی معروفش را با صدای بلند می گفت: “خدایا چی میشه جای ک** گ*** ما با دل تنگمون عوض بشه؟” حمید را آخرین بار در شهر لندن دیدم که به سختی مشغول کار بود و اثری از دلتنگی در چهره اش دیده نمی شد. کاش آنروز از حمید پرسیده بودم که چطور شد که جای ک** گ*** و دل تنگش عوص شد.

حمید جان اگر این مطلب را می خوانی لطفا همه چیز را برای ما بگو، چه اتفاقی برایت افتاد؟

نمی دانم. بعضی وقتها شبیه مرغ و تخم مرغ به نظر می رسد. و نیازمند یک جهش ژنتیک. یا جهش خیال. یا جهش نگاه. جهشی که تو را به ایستگاه مترویی ببرد که در آن یک دستفروش به جای اجناس تقلبی چینی، لقمه ای تازه و آبدار و خوشزه می فروشد به دو هزار تومان و ماموران شهرداری بساطش را بر نمی چینند. و کسی که این لقمه را می خرد مجالی می یابد برای نشستن روی چهارپایه ای یا سه پایه ای یا تکه سنگی. و فرصتی برای نگاه کردن به بیرون خودش و به کفشهایش و به صورت کسی که کنار دستش نشسته است. و شانسی برای چشیدن مزه ای که کمک کند شاید برای لحظه ای کوتاه مزه تلخ زندگی خودش را از یاد ببرد.

19 دیدگاه

  1. مطلب رو که دوباره خوندم یاد کتاب “چنین گفت زرتشت” افتادم.
    درباره‌ی مگسانِ بازار
    بگریز، دوستِ من، به تنهایی ات بگریز! تو را از بانگِ بزرگ‌مردان کَر و از نیشِ خُردان زخمگین می‌بینم.
    جنگل و خرسنگ نیک می‌دانند که با تو چه‌گونه خاموش باید بود. دیگربار چونان درختی باش که دوست‌اش می‌داری؛ همان درختِ شاخه گستری که آرام و نیوشا بر دریا خمیده است.
    پایانِ تنهایی آغازِ بازار است؛ و آن جا که بازار آغاز می‌شود، همچنین آغاز هیاهوی بازیگرانِ بزرگ است و وِز وِزِ مگسان زهرآگین.
    در جهان بهترین چیزها را نیز ارجی نیست تا آنکه نخست کسی آنها را به نمایش گذارد. مردم این نمایشگران را «مردانِ بزرگ» می‌خوانند.
    مردم از بزرگی، یعنی از آفرینندگی، چیزی چندان نمی‌دانند. اما کششی‌ست ایشان را به نمایشگران و بازیگرانِ چیزهایِ بزرگ.
    جهان گِردِ پایه گذارانِ ارزش‌هایِ نو می‌گردد: با گردشی ناپیدا. امّا مردم و نام گردِ نمایشگران می‌گردند: چنین است «راه و رسمِ جهان.»

  2. من حس میکنم، ما میخواییم زندگی را از سرمون باز کنیم، عجله داریم، برای تموم کردنش، برای سوزوندنش، مجالی برای نشستن کنار خیابون و معاشرت و انتقال ایده و لمس زندگی و یکی شدن باهاش برامون نیست، و البته خودمون این حق را از خودمون گرفتیم، و این واقعا غم انگیزه.
    حس میکنم ما به اندازه ی کافی خودمون را برای زندگی کردن محق نمیدونیم.

    ( 🙂 این نظر من بیشتر سلف اکسپرشن بود، و اولین جایی که حس کردم بیان کردنش اندیکاسیون پیدا میکنه، بیرون ریختمش! عذرخواهی میکنم اگه به اندازه ی کافی مربوط و هماهنگ با دغدغه ی مطرح شده نبود.)

  3. چه جالب من این مطلب رو دوروز پیش خوندم و وقتی دوباره دیدمش تعجب کردم.ما به بهانه ف نوشتن تون رو به فال نیک می گیریم

  4. علی آقا فیلترینگ هوشمند داره اجرایی میشه به علت استفاده زیاد از کلمه گشاد وبلاگ بصورت خودکار فیلتر میشه لطفا از کلمه دیگری مثل فراخ استفاده نمایید
    هرچند به اندازه کلمه اورجینالش مطلب رو نمی رسونه

    1. rahimi جان
      فکر کنم تو لاپورت رو دادی که فیلتری ها سر و کله شان پیدا شد . از اون وقت دنبال فیلتر بودی

      1. حسن جان ،تو که از علاقه مندان ساخت فیلتری (در کامنت “اگر یک معلم بودم ” اشاره کرده ای )و خود بهتر میدانی اگر بخواهیم تمام کلمات ناصواب را حذف کنیم هزاران ضرب المثل وبخشهای مهمی از مثنوی و حدود 99 درصد آثار عبید زاکانی را باید دور بریزیم .چه توان کرد که گاهی بهترین راه گفتار صواب استفاده از کلمات غیر ثواب است . چه میزان از حالات خطرنات روحی مان با فحشهایی که به مسببان آلاممان میدهیم بهبود مییابد که بعد از نثار کردنشان آرام میگیریم
        شاید وبلاگ نویس میخواسته عنوان مطلب به همان زشتی موضوع متن باشد و یا خواسته اگر جویندگان الفاظ رکیک در گوگل فقط یک مطلب را از وبلاگ ببینند همین مطلب باشد
        شاید وبلاگ نویس تا حالا رفته و معتاد شده باشد چون مطمئن خواهد بود تا سالها مشخص نمیشود مجرم است یا بیمار و به این سرعت ورود او به وادی جرم مشخص نمیشود

  5. واقعا واقعا واقعا دکتر خیلی این موضوع ذهن من رو همیشه به خودش مشغول میکرده و چند بار هم با مادرم راجع به این موضوع حرف زده بودیم و از خودمون پرسیده بودیم واقعا چرا؟؟
    این موضوع غذای کنار خیابون مقوله ایست که اهمیتش برای ما جا نیفتاده و کاش این اتفاق به زودی بیفته….

  6. اخ گفتی مرد …؛ ماه قبل که به تهران اومدم ، همین مترو ، همین دست فروشها ، شدن موضوع فیلم نامه ی منو با همین دیدگاه خواب و خوراک رو از مغزم _ از چشم و شکم که شدنی نیست اصلا _ گرفتن
    حالا برای من ری اکشن آدمها_بازخورد نگاه اونها در مواجه با دستفروشها _جالب تر افتاد.
    اینکه تو چشماشون همین دلسوزی یا فخر فروشی رو می شد دید
    یه جوونی بود که داشت نی میزد ، روشن دل هم بود از قضا،
    تصور کن صدای خوب و اروم نی
    یکی از همین دوستان یه دفعه داد زد :”بابا خفه ، تو دیگه چی میگی این وسط.
    همون لحظه ی اول گفتم عجب ادم ِ بوووق..
    اما چند صدم ثانیه بعد از خودم پرسیدم ، تو از دلش خبر داری ؟
    شاید زخمشو تازه کرده این صدا
    … بگذریم
    خلاصه اگه هوس قهوه خونه ی دل (بخوانیم چای خانه ) کردی یه سر بیا شهر جدید من “فومن
    قهوه خونه ها و قهوه چی های باحالی داره
    بیشتر شبیه مارلون براندو سیگار میکشن و تو چُرتن ولی همچنان ادامه می دن …
    طولانی شد … ببخش
    در انتها سرت سلامت حالمون رو جلا دادی باز م

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *