سخت ترین جدایی

قبل از اینکه جسارت این را پیدا کنی که خیلی جدی با او صحبت کنی، چند ماه یا چند سال یا چند دهه از شروع رابطه گذشته است.

چند ماه یا چند سال یا چند دهه پیش که با هم آشنا شدید همه چیز عالی بود. فکر می کردی نیمه گم شده ات را پیدا کرده ای. او مثل یک آینه هر آنچه را که دوست داشتی و آرزو می کردی به تو نشان می‌داد. از اینکه او هم مانند تو دوست دارد در یک روستای کوچک کوهستانی زندگی کند تا نگاهش به محیط زیست و معنای زندگی در کل. او خیلی زود با شناخت عمیقی که از تو بدست آورده بود، عشق و علاقه جدی به تو نشان می داد و مستقیم و غیر و مستقیم بیان می کرد که نگاهش به رابطه تازه شکل گرفته بین شما بلند مدت است.

در نتیجه تو هم به موجودی که چیزی به جز حسن و کمال در تو نمی دید و همانی بود که همیشه دنبالش بوده ای علاقه پیدا کردی. البته چیزی بیشتر از یک علاقه ساده اولیه که در یک رابطه سالم و ارگانیک به تدریج ممکن است رشد کند. فاصله بین علاقه و عشق سریع سپری شد و تو خیلی زود چشمانت را در یک رابطه که جدی شده بود باز کردی.

ولی یک جای کار می لنگید. اشکالی وجود داشت که برای تو به راحتی قابل درک نبود. رابطه با آدمی که تو را دوست داشت و تو دوستش داشتی اثر مخربی روی سلامت جسم و جانت داشت. چیزی از درون مثل خوره وجود تو را می خورد و خالی می کرد و تو نمی دانستی که آن چیز چیست. البته بعد از مدتی شروع کردی به یافتن سرنخهایی. حدسهایی می زدی. و خیلی زود با هزار و یک توجیه با خودت مخالفت می کردی.

آخر چطور می شود کسی که آدم را به این اندازه دوست دارد این کارها را بکند؟ چه کارهایی؟ کارهای زیادی اینجا می توان بر شمرد. که به دست بلند کردن و خشونت فیزیکی محدود نمی شوند. شریک آدم می تواند بدون دست بلند کردن او را به ورطه نابودی بکشاند. با پنهان کردن زندگیش، با دروغهای سریالی، با خیانت، با ولخرجی، با اعتیاد به هر چیز، با بی مسئولیتی و با حضور نداشتن.

شاید هم اولین بار که این چیزها را دیدی اعتراضی کردی. ولی خیلی ملایم و با حسن نیت. هر چه باشد تو آدم معمولی خوبی هستی. تو با تکیه بر اعتماد تلاش کردی که دوستانه گفتگو کنی و مطمئن شوی که تو اشتباه می کنی. فقط خواستی از زبان او هم بشنوی که مسئله واقعی آن چیزی نیست که در ظاهر به نظر می رسد. و همین اتفاق هم افتاد. و هر دفعه که تو دوستانه مسئله را با او در میان گذاشتی، گفتگو از سمت او استادانه به حاشیه کشیده شد و اصطلاحا ماستمالی شد.

تا اینکه بالاخره بعد از چند ماه یا چند سال یا چند دهه تصمیم گرفتی به گونه دیگری گفتگو کنی. مثل یک بالغ عاقل نه مثل یک بچه خوب. تلاش کردی که همه راه های به حاشیه کشاندن گفتگو را به روی او ببندی و این بار دیگر اجازه ماستمالی به او ندهی.

با همه جدیتی که می توانی توی صدایت خرج کنی به او می گویی که به اندازه کافی دروغ یا خیانت یا ولخرجی یا سردی یا بی احترامی را تحمل کرده ای. یا تصمیمت را به جدایی اعلام می کنی یا اولتیماتوم می دهی که اگر تغییر نکند او را ترک خواهی کرد. و با یکی از این دو واکنش روبرو می شوی که برای هیچ کدام آماده نیستی.

الف- اعتراف

به تو می گوید که حق با توست. همسر سابق من بعد از یک ساعت گریه بی وقفه این جمله را به من گفت. که از این قضیه متاسف است و این مشکل وجود دارد و من به او کمک کردم که خودش هم مشکلش را با وضوح بیشتری ببیند و درک کند. او به همه آن شواهدی که جمع کرده ای اعتراف می کند و ابراز ندامت و پشیمانی.

او تصمیم و اراده اش را برای تغییر اعلام می کند. چراکه تو و رابطه اش با تو از هر چیز برایش مهمتر است و می خواهد که خودش را برای حفظ رابطه تغییر دهد و اصلاح کند.

او به تو قول می دهد که تغییر کند. فقط به کمی زمان نیاز دارد و البته درک و حمایت از سمت تو. تو ناامیدانه می خواهی که باورش کنی. قول می دهد که پیش مشاور برود. و تو هم کمکش کنی. آینده بهتری برای تو ترسیم می کند. برای مخاطب خوب و مستاصل و آسان باوری که تو باشی.

ولی واقعیت اینست که تغییری اتفاق نمی افتد. او ممکن است چند جلسه پیش مشاور یا روانپزشک برود و حتی شروع کند به مصرف یکی دو نوع دارو. به اندازه کافی در ظاهر تغییر می کند که تو نتوانی تهدیدت را عملی کنی.

و در این فاصله زمانی تا تو بفهمی که او توانایی یا در حقیقت تمایل به تغییر ندارد، او فرصت کافی پیدا می کند که دست و بال تو را اصطلاحا بند کند. نمونه رایج تعهدات دست و پاگیر در این جا بچه است که خوشبختانه گریبان من یکی را نگرفت. البته تعهدات در شکلها، اندازه ها و رنگهای بسیار متنوعی ارائه می شوند. تعهدات روی هم انباشته می شوند. هزینه ریخته شده هم همینطور. دیگر جوان نیستی. یا حداقل خودت اینطور فکر می کنی. حالا جسارت تو برای جدایی کمتر شده است. گزینه ها و امید به آینده ات هم همینطور.

ب- انکار

داستان همان داستان است. او را به یک گفتگوی سخت و بدون راه فرار به حاشیه دعوت می کنی. و او همه چیز را خیلی محکم و با اعتماد به نفس انکار می کند. به تو می گوید که خیالاتی شده ای. کلی هم از دستت ناراحت و دلخور می شود. چطور به خودت اجازه داده ای که درباره اش چنین فکر کنی؟ مگر به او اعتماد نداری؟ آنهم بعد از این همه محبت و فداکاری که در حق تو کرده است؟ اصلا تو لیاقت محبت نداری. و بعد توپ را توی زمین تو می اندازد. هر مشکلی را که درباره اش حرف می زنی، خودت داری. خودت عصبی یا افسرده یا سرد یا دروغگو هستی. مشکل تو هستی نه او.

تو می مانی و یک سری ادعا که برای آنها شواهد و مستندات کافی نداری. از رابطه که فیلم نمی گیرند. حرف باد هواست و به راحتی قابل انکار. هر چی می گویی تهمت نارواست و باید از خودت بابت گفتنشان خجالت بکشی.

احتمالا تو یک آدم معمولی هستی. و یک آدم معمولی قادر است به خودش شک کند. شاید تو اشتباه می کنی. مخصوصا حالا که کسی که دوستش داری به تو اطمینان می دهد که تو در اشتباهی. شاید چیزی را که دیده ای یا حس کرده ای واقعیت ندارد. شاید یک مشکلی داری که خودت هم نمی دانی چیست. پذیرفتنش کار آسانی نیست ولی به حفظ رابطه می ارزد. می پذیری که یک جوری هستی.

و اینگونه است که زمان بیشتری می گذرد و در این زمان تعهدات بیشتری برای تو انباشته می شوند. و تو هر روز بیشتر صدایت را از دست می دهی و جسارتت را برای اعتراض یا حتی گفتگو درباره خوره ای که روز و شب وجودت را نابود می کند.

دیوار حاشا بلند است و یک بار که بازی انکار به شکل جدی شروع شد، بعد از آن به شکل جدی ادامه می یابد. در مورد شخص من بعد از شروع بازی انکار حتی آن یک مورد اعتراف هم توسط همسر سابقم انکار شد. نه چنان اعترافی توسط او شده بود و نه قول و قراری برای تغییر و بهبود داده شده بود.

بالاخره یک جایی بعد از چند ماه یا چند سال یا چند دهه باید او را ترک کنی. عوارض چنین رابطه ای به آفت دهان، زخم معده، بواسیر، افسردگی، بی خوابی، عدم تمرکز، گوشه گیری و از دست دادن کار و روابط اجتماعی محدود نمی شوند.

و تو در این تصمیم به شدت احساس تنهایی می کنی. و به شدت احساس ضعف. کار آسانی نیست ترک کردن کسی که ادعا می کند دوستت  دارد ولی همیشه چیزهایی که تو را ناراحت می کند یا از اساس انکار می کند یا برای تغییر وعده های الکی به تو می دهد.

واقعیت اینست که او قادر به تغییر نیست. و برای اینکه چنین رابطه ای را ترک کنی باید بارها به خودت یادآوری کنی که تو کسی را دوست داری که آسیب دیده است. کسی که نه می خواهد و نه می تواند تغییر کند و از خوبی و شک تو به خودت سو استفاده می کند تا هرگز به درون خودش نگاه نکند. او در حقیقت با انکار همه چیز، از تو برای تغییر نکردن استفاده می کند. و تو باید بارها به خودت یادآوری کنی که شاید چیزی در گذشته ات اتفاق افتاده است که باعث می شود چنین موقعیت های آزاردهنده ای را تحمل کنی.

در راه ترک چنین رابطه ای تو به یک همراه نیاز داری. به یک دوست خوب. به یک مشاور. به یک مربی. کسی که وقتی به عاقلانه بودن تصمیمت شک می کنی دستت را بگیرد و به تو اطمینان بدهد که در حال عملی کردن بهترین تصمیم زندگیت هستی.

 

2 دیدگاه

  1. بیشتر به نظر یک توجیه ناه است تا شرح وقایع یا بازگویی تجربه. نشان هم به آن نشان که همه مشکل از طرف زن است و مرد خیلی خوب و پذیرا و مهربان و منعطف و چاره جوست و زن خائن و دروغ گو و معتاد. بزشتر آدم را به یاد قصه های دیو و پریان می اندازد از فرط سیاه و سفیدی و از شدت یک سو نگری. آدمها بعد از طلاق به هر حال باید برای خودشان روایتی سر هم کنند که بتوانند با آن دوباره سر پا شوند و با ارائه تصویر یک قربانی بی تقصیر از خود به اطرافیان و جامعه به دنبال گرفتن فرصت های تازه و دوباره گزینش گری هستند. ولی واقعیت این است که هر رابطه بی سرانجام و به بن بست رسیده نمره ای دارد که مربوط به آزمون انتخاب و امتداد ما در روابط است. خود فرد باید این نمره را جدی بگیرد و با این توجیه که امتحان سخت بود یا از خارج از کتاب بود یا مریض بودم نتوانستم تلاش کنم و غیره از درس گرفتن از آزمون از سر گذرانده فرار نکند. طلاق یک زنگ خطر است و باید از جانب خود فرد و افرادی که در حال گزینش فرد طلاق گرفته هستند دست کم گرفته نشود.

    1. موافقم.   ولی وقتی حقیقتِ طرف مقابل فاش میشه، تو هم حتما ایراداتی داری، ولی کم کم میبینی که در مواجهه با این حقیقت، از خودِ واقعی ت خیییلی دور شدی. 

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *