٢٤ مرداد ١٣٩٦ – تهران

يك وانت پيكان در بزرگراه آزادگان چنان پيچيد جلوي من كه اگر ترمز نمي كردم تصادف مي شد. چهل ثانيه بوق زدم. راننده وانت اول دستش را به نشانه معذرت خواهي و بعد به نشانه بسه ديگه تكان داد. سرپرستي هنك را به همان كسي كه او را به ما هديه داده بود واگذار كرديم.… ادامه خواندن ٢٤ مرداد ١٣٩٦ – تهران

20 مرداد 1396 – زرخشت

بعد از چند روز حسابی گرم، دیشب تا صبح، حسابی باران بارید. عجب هوایی است. با مادر بچه ها و هنک رفتیم پیاده روی تا روستای همسایه. از میانبری که از وسط یک دره و از روی یک رودخانه رد می شود. در بیشتر مسیر هنک دسترسی نامحدود به آب چشمه و جویبار داشت و… ادامه خواندن 20 مرداد 1396 – زرخشت

13 مرداد 1396 – زرخشت

هنک دوباره حالش بد شد و مجبور شدیم ببریمش پیش دامپزشک. نیمه پر لیوان این بود که آقای دکتر مادر بچه ها را متقاعد کرد که به هنک بهتر است غذای خام بدهیم و گوشت و استخوان نپخته هیچ مشکلی برای دستگاه گوارشش بوجود نمی آورد و خود آقای دکتر بیست و پنج سال است… ادامه خواندن 13 مرداد 1396 – زرخشت