داستان پریشان حالی من بعد از اعلام جدایی اولین دوست دخترم توسط ایمیل

من تازه از یاسوج به تهران منتقل شده بودم و هومن که دوست دوست صمیمی من بابک بود در قسمت اینترنت یک سازمان دولتی کار می کرد و به درخواست بابک لطف کرد و من را برای کار در همان قسمت به مدیر آنجا معرفی کرد. بعدا فهمیدم که هومن از آن نابغه هایی است که پای کامپیوتر می نشینند و برنامه هایی می نویسند که معجزه می کند.

روزی که من برای مصاحبه رفتم نمی دانستم که هومن من را به عنوان دوست خودش معرفی کرده است و نمی دانستم که توی اتاق مدیر آن قسمت باید با آن شخص سوم مثل یک دوست سلام و علیک کنم. در هر صورت مدیر مربوطه این موضوع را به روی خودش نیاورد. این موضوع را هم که من هیچ تخصص و سابقه ای در زمینه کاری آنجا نداشتم همینطور.

 محل کار من و دو سه نفر دیگر که آنجا کار می کردند یک اتاق دراز بود که دور تا دور آن میز کامپیوتر بود و رک و مودم و سرور و این جور چیزها. در این اتاق بود که من برای اولین بار با یاهو مسنجر آشنا شدم. چت با غریبه ها در اتاقی که هیچ پنجره ای نداشت برای من پنجره ای گشود به دنیایی که سراسر دیوار بود. و من طول آن دیوار را با یک کیف سامسونت که یا تویش یک شلوار جین با یک پیراهن آبی و یک جفت کفش مشکی بود یا لباسهای خاکی رنگ سربازی و یک جفت پوتین، با اتوبوس و مینی بوس و تاکسی هر روز طی می کردم. هر روز از ساعت یک ربع به شش صبح تا ساعت دوازده شب.

از پشت این پنجره خیلی زود با دختری آشنا شدم که علاوه بر چت به من تلفن هم می کرد. آن موقع من موبایل نداشتم و وقتی یکی از همکاران صدایم می کرد که “آقای سخاوتی تلفن با شما کار داره” زندگیم معنی پیدا می کرد. یادم نمی آید درباره چی حرف می زدیم. چیزی که مهم بود این بود که تقریبا هر روز زنگ می زد. یکی دو بار هم بیرون رفتیم. ظاهرا هم او از من خوشش می آمد و هم من از او. یک بار با هم کوه رفتیم. حتی یک بار به من یک هدیه داد. یک زنگوله کوچک که هنوز دارمش و چند روز پیش توی یک کارگاه از آن استفاده کردم.

از شروع این آشنایی بیشتر از دو سه هفته نگذشته بود که بدون دلیل خاصی تماس من با دوست جدیدم قطع شد. نه زنگ می زد و نه اصطلاحا آنلاین می شد. من هم شماره ای چیزی از او نداشتم. تا اینکه بعد از چند روز ایمیلی برایم فرستاد با این مضمون که خیلی فکر کرده و به این نتیجه رسیده که بهتر است رابطه ما هر چه زودتر به پایان برسد. من هر چه با ایمیل اصرار کردم که ممکن است اشتباه کند فایده ای نداشت. نه توضیح بیشتری در کار بود و نه تغییری در تصمیم آن دختر. نه اشتباهی از من سر زده بود و نه چیز دیگری که به من بگوید.

من برای چند روز شاید هم برای چند ماه حال خیلی بدی داشتم. گویی چیزی در من خراب شد. چیزی مثل آن پنجره و قسمتی از دیوار دور و برش. هنوز تلفن اتاق ما زنگ می زد ولی هیچ وقت کسی با من کار نداشت. و من نمی دانستم که با این حفره تازه که درونم ایجاد شده بود دقیقا باید چکار کنم. چیزی که از آن گریزی نبود بیرون آمدن از خانه ساعت یک ربع به شش و سوار اتوبوسهای امیرآباد به انقلاب شدن بود. و بعد اتوبوسهای انقلاب به امام حسین. بعد مینی بوسهای امام حسین به سه راه تختی و بعد تاکسیهای سه راه تختی به پادگان محل خدمتم. و بعد تایپ گزارشهایی که فقط خدا می دانست کاربردشان چیست در اکسل و زرنگار برای شش ساعت و ربع و بعد یک تاکسی از پادگان محل خدمتم به سه راه تختی و بعد عوض کردن لباس پشت درخت و بعد یک تاکسی از سه راه تختی به سه راه تهران پارس و بعد یک اتوبوس به چهار راه ولیعصر و بعد یک اتوبوس به محل کارم و بعد شش هفت ساعت چرخیدن توی اینترنت و چت با غریبه ها و حرف زدن با همکارانم و گه گداری هم جلسه با مدیر قسمت و بعد یک تاکسی به میدان ونک و بعد یک تاکسی به اتوبان کردستان و بعد ده دقیقه پیاده روی تا خانه و بعد… و بعد پیدا کردن یک پنجره دیگر روی دیواری که روز به روز به خراب کردنش بیشتر فکر می کردم.

هومن که با یک بورسیه دکترا از استنفورد داشت آماده رفتن به آمریکا می شد یکی از روزهای نوروز نزدیک یک باجه تلفن با ضربات چاقوی چند نفر به قتل رسید. سر دسته این چند نفر کسی بود که هومن را با مزاحم تلفنی خواهرش اشتباه گرفته بود. وخواهرش کسی که نتوانسته بود با یک ایمیل پسری را قانع کند که دست از سرش بر دارد.

یک سال بعد از اتمام سربازیم یک بار دیگر و برای آخرین بار آن دختر را دیدم و قسمت دیگری از آن دیوار خراب شد.

24 دیدگاه

  1. چه داستانی

    چه آشنا

    چقدر خوب میشناسم این حفره تاریک رو

    و دارم به این شبکه پیچیده – شباهت های این شبکه های پیچیده

    تنوع تکامل و شباهت هایی که در برخی تنوع ها هست

    و در کل سازو کار آفرینش که در اون تنوع هم در جزئیاتش رنگ می گیره و از دور زیاد متنوع نیست فکر می کنم

    و بعد هم به هومن

    و بعد به سه راه تختی – به شاید 01

    و اینکه این ها هم برای من آشنا هستند

    و

    چه داستان عجیبی

  2. . سلام و عرض ادب
    با اطلاعاتي كه راجع به ماجرا دادين معتقدم شما مقصر نبوديد اما با شناختي كه از خودم دارم متاسفانه اگر
    جاي شما بودم احتمالا به سختي از زير عذاب وجدان جون سالم به در مي بردم، يا نميبردم!
    هر ادمي با هر سن و موقعيت اجتماعي و تحصيلي و خانوادگي ممكنه دلبسته كسي بشه حتي تو دنياي مجازي! اين چيز خلاف طبيعتي نيست كه دوستان شما رو محكوم كردن!
    سوالي كه ازتون دارم اينه كه هدفتون چي بود از گذاشتن اين پست؟
    قضاوتي كه خودم كردم اينه كه يه حادثه تلخ بعضيا رو نابود ميكنه ولي بعضيا كه بيشتر از عقلشون استفاده ميكنن رو درس ميده.

  3. من اولش فک کردم این یه خاطره س هیچوقت از قصه های تخیلی خوشم نمی اومده الانم حس می کنم دپرس شدم!

  4. گاهی سر میزنم اینجا و مطالب تاره را میخونم
    قلم زیبایی دارید
    حس قشنگی را منتقل میکند
    کل داستان چه بود و هست
    مهم نحوه بیان آن بود که عالی به نظر میرسید
    دقیقا مثل یک یک قطعه موسیقی نابهنگام در شلوغی خیابان که وادارت میکنی ، با ایستی برگردی و به نوازده آن نگاهی تحسین آمیز بیاندازی

  5. سلام به همه دوستان
    چند مطلب به نظر من میرسد :
    1- در گذشته حفظ حریم شخصی بسیار آسانتر بوده یعنی آن دختر اگر شماره وآدرس خود را نمی گفته کسب اطلاعات خیلی سخت بوده (احتمالا caller id هم فعال نبوده)ولی امروز یک کارمند بانک هم اگر کد ملی شما را بداند کلی اطلاعات شخصی بدست می آورد وشاید در آینده مشاور حریم خصوصی شغل پر درآمدی شود چون تبدیل به تخصص مورد نیاز وپیچیده ای میشود
    2- رابطه خوب مانند ساختمان سازی است که اول بایستی سفت کاری را با منطق انجام ونازک کاری وتزئینات را را با احساسات به انجام رساند تا پایان رابطه فقط احساسات دیده میشود ولی اسکلت ساختمان همیشه در پس زمینه وجود دارد
    3- اگر سفتکاری ساختمان درست از آب در نیاید بایستی تخریب شود هر چند که شریک تزئینات زود هنگام را شروع کرده باشد وخسارت ببیند .ضمنا کسانی که با یک نگاه عاشق هم می شوند بایستی با فریز احساسات در مدت کوتاهی اسکلت ساختمان مشترک خود را با منطق تکمیل کنند
    4- در بسیاری از موارد خانها منطقی تر وآقایان احساسی تر (خشم هم یک احساس است)عمل میکنند
    5- در آیتم هایی که به سرنوشت زندگیتان مربوط میشود سریع وقاطع تصمیم بگیرید واجرا کنید
    6- من هومن را ناکام نمیدانم اوبه علت رفتن در اوج خوشبخت شد وطببیعت با جایگزینی یک نفر از ایران یا هند یا فیلیپین یا هرجای دیگر که نفر بعدی لیست بورسیه در دانشگاه استنفورد بود تعادل را حفظ کرد
    7- کاش چند ماجرا مثل این در مشاوره های گروهی پیش از ازدواج یا واحد های اختیاری دانشگاه مورد بحث قرار گیرد

  6. شما چقدر ساده بودید که نه یک دل صد دل عاشق یا دوستدار یا وابسته ی دختر شدیدی یادم میاد اولین دختری که باهم دوست بودیم همین که گفت میخواد رابطه را تموم کنه خیلی راحت ومنطقی از هم جداشدیم شما چقدر احساسی هستید!؟

  7. در این موارد مهم تر از عبرت گرفتن
    دوباره از صفر شروع کردن هست
    که اگر از صفر شروع نکنیم تبدیل به خشم نهفته می شود
    و سطح خشم داخلی را بالاتر می برد

  8. سلام
    خدا هومن رو رحمت کنه
    نمی دونم چرا فضای مجازی اینقدر وابستگی میاره
    حتی مورد داشتیم دوستی بین خانم مسن و آقای جوانی که عاری از هر گونه شهوت و محرک های این چنینی بوده
    چنان رابطه مادر فرزندی مجازی صورت گرفته که آقا برای اون خانم بیشتر مادر اصلی اش ارزش قائل میشه.
    همین طور خانم بیشتر از فرزند واقعی اش…

  9. پریشان حالی؟

    پنجره ای گشوده شده به دنیای سراسر دیوار و بعد از اون ایمیل و بعد از دیدار آخر این دیوار تا حدودی فروریخته ست، فروریختن دیوارها کی رو پریشان حال کرده تا به حال؟

    در عین حال، ممکن بوده سرنوشتی مثل هومن هم (خدای ناکرده) برای شما باشه، و خب خوشبختانه نبوده…

    پریشان حالی به نظر بیشتر مال بابک هست و خونواده ی هومن
    روحشون شاد

  10. هومن به دلیل اکتیو بودن در فضای مجازی، اون زمانها یکی از اولین کسانی بود که وسط خیلی مکالمه‌های انلاین از دنیا رفت و اون زمان بدون وجود امکان تعیین «وارث» برای پروفایلهای مجازی از طرف سرویس پروایدرها، ایده تلاش برای حل این مسئله به صورت امن رو به دوستاش داد.

  11. حالا کم کم می فهمم چرا اینقدر این دست نوشته ها بوی غم و افسردگی و خردشدگی استخوان میدهد، دیشب که این پست را ارسال کردید بلافاصاله من آن را خواندم و چون دیدم مطلب خواسته شده من است خواستم تشکر کنم اما وقتی خواندم و خواندم به آخرش رسیدم در ماندم. بلند شدم چند بار در حیاط قدم زدم و نتوانستم هیچ کامنتی برای شما بنویسم نمی توانستم اما می دانم این تنها یک داستان است و شما بسیار بیشتر از این اتفاقات شوم در زندگی خود داشته اید مردی از دهه اول پنجاه که بارها احساس کرده است تمام نیروهای عالم دست به دست هم داده اند تا پوست او را زنده زنده بکنند و زجر کشش کنند…صدای آن زنگوله وقتی در دستانتان جرنگ جرنگ میکند شما را یاد خون های بیگناه دوستتان هومن نمی اندازد؟

  12. کسی که کامپیوتر شریف خوانده و با یاهو مسنجر آشنا نبوده
    و مشغول کاری می شود که هیچ تخصص و سابقه ای در آن کار نداشته
    و روزی شش هفت ساعت توی این اینترنت می چرخیده و با غریبه ها چت می کرده

    شاید اگر آدم بی گناهی به خاطر خطای من کشته بشود نتوانم خودم را تا آخر عمر ببخشم

    کاش در مورد پاراگراف آخر بیشتر توضیح میدادید

    1. برداشت من این بود که هومن با فرد دیگری اشتباه گرفته شد نه با راوی. راوی به نظر می رسد بعد از تقاضای قطع رابطه، دست از سر طرف برداشته است

      حالا شما چرا عصبانی شدید الان؟

      1. این بنده خدا سه ترم دانشگاه شریف مشروط شده است، سه ترم برای یک دانشجوی پیام نور طبیعی تر است اما برای یک دانشجوی شریف که با رتبه خیلی خوبی در آزمون سراسری پذیرفته شده است نشان میدهد از همان اول هم برای این مسیر نبوده است حالا معلوم نیست این هومن کی بوده است که پیش علی آقا اینشتین به حساب می آید..دوستان وقتی در بداهه امکان شرکت میکنید نقش گلابی را در جلسه ایفا نکنید یکم داخل این آقا بشوید ببینید چه میگوید هرکه رفت و آمد و فیدبک داد یک مشت حرف گنگ و بدرد نخور تحویل بقیه داده است..بالاخره شما خودتان را صاحب فکر می دانید باید یک چیز متفاوت و زنده کنده جانی را از جلسه خود کشت کنید؛

        1. خیلی جالبه که شما با استدلال مشروطی سه ترم کلا “علی آقا” رو بردید زیر سوال. من خودم رتبه ی دو رقمی بودم و تمام مدت تحصیلم تو رشته ی دندانپزشکی دانشگاه شهید بهشتی یک درس رو هم نیفتادم. و فقط یک بار معدل کلم به زیر هفده رسید. الان که درسم داره تموم مشه به همین نتایج “علی آقا”راجع به شغل و تفکر و زندگی و جامعه رسیدم. نمیدونم چرا اینقدر برخورد خصمانه ای دارید.من به شخصه نقش گلابی رو هم ایفا نمیکنم. فکر هم نمیکنم که کسب اطلاعات راجع به فک و صورت کمکی به تفکرم کرده باشه و اگر مشروط میشدم قاعدتا بازم تفکرم همین بود.به عنوان کسی که شش ساله بین مثلا نوابغ جامعه به سر میبرم معتقدم قضاوت کردن آدما از روی رشته و رتبه و نمره شون کار نوجووناست.

  13. oh oh cheghadr badshans bode refighet.ali khodetam ajab shansi dashtia shanset shans nabode ke shamsolah bode.vase shadie rohe refighet ye daghighe sokot mikonam.ishalah ke oun donyash khoub bashe.

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *