سناریوی زیر را تصور کنید:
شما به عنوان مدرس سر کلاس مشغول تدریس هستید. توضیح می دهید که مارمولک مکانیزم تدافعی ای دارد که به هنگام مواجهه با خطر یعنی وقتی دشمن دمش را می گیرد، برای زنده ماندن، دم خود را قطع می کند و فرار می کند. اولین سؤالی که به ذهن کنجکاو بسیاری از دانشجوها می رسد اینست که اگر باز هم دشمن مارمولک را گرفت، چی؟
در این موقع شما به دانشجویان کنجکاو چه جوابی می دهید؟
اگر این نوشته من را کسی نخواند چه اتفاقی می افتد؟ اگر بعد از دو سال و نوشتن صدها مطلب دیگر، باز هم وبلاگ من خواننده نداشته باشد، چی؟ اگر این خزعبلاتی که اینجا می نویسم بر روی زندگی مشترکم ده سال بعد اثر منفی بگذارد و باعث جدایی احتمالی من از همسر احتمالی آینده ام بشود و برای باقی عمر تنها بمانم، چی؟ اگر بچه احتمالی من که احتمال دارد از همسر احتمالیم متولد بشود سرطان خون داشته باشد، چی؟ اگر تا شش ماه دیگر همه موهایم بریزد و بیست کیلو اضافه وزن پیدا کنم، چی؟ اگر دنیا به آخر برسد، چی؟ اگر قیمت طلا باز هم بالاتر برود و من در بازنشستگی پول کافی برای ایمپلنت دندانهایم نداشته باشم، چی؟ اگر دو ماه بعد شریکم به من خیانت کند، چی؟ اگر از من خوشش نیاید، چی؟ اگر فردا خورشید طلوع نکند، چی؟ و الخ.
و اما جواب درست: دشمن اگر باز هم مارمولک را بگیرد حتما آنرا می خورد.
نصیحت “آدم باید نیمه پر لیوان را ببیند” کلیشه است و بیشتر وقتها در مواجهه با “اگر چی؟” کمک کننده نیست. زمانیکه چنین سؤالی در ذهن آدم مطرح می شود بهترین کار اینست که به جای پرهیز از آن، جوابش را صادقانه به خود بدهد.
جواب صادقانه “اگر آقای علی سخاوتی وبلاگ ننویسد چی؟” اینه که دیگه من وقتی گودرمو باز می کنم ذوق زده نمیشم که قراره یه مطلب جالب از یه وبلاگ متفاوت بخونم.